عکس رهبر جدید

عملیات نجات

  فایلهای مرتبط
عملیات نجات

از معدن بیرون زدیم که به خانه برگردیم. آن ‌روز هم مثل روز قبلش، آن‌قدر باران باریده بود که همه‌جا خیسِ خیس بود.

کارگرها که سوار مینی‌بوس شدند، من هم بالا پریدم و مثل همیشه کنار در نشستم. راننده به آسمانِ سیاه نگاه کرد و گفت: «خدا بخیر کند!»

دلم به شور افتاد.

هـنوز راه زیادی نرفتـه بودیم که صـدایی آمد. انگـار صدها گلّه حیوان وحشی داشتند پشت سرمان می‌آمدند! حسن‌آقا به راننده گفت: «گاز بده...! گاز بده...! سیل...! سیل...!»

امّا چیزی محکم به مینی‌بوس خورد؛ شاید یک کنده‌ی بزرگ درخت بود. از جایمان پرت شدیم این‌ور و آن‌ور. داد زدم: «یا ابالفضل... .»

مینی‌بوس دور خودش چرخید و چرخید. وقتی ایستاد، راننده هرکاری کرد، دیگر روشن نشد. سیلاب با شتاب از دو طرفمان می‌گذشت و هر لحظه بیشتر می‌شد.

به چهره‌ی بقیه که نگاه کردم، کم مانده بود اشکم دربیاید. همه دنبال تلفن همراهشان گشتند. شماره‌ی فوریت های پزشکی(اورژانس 115) را گرفتم. یک ‌نفر جواب داد. با صدای لرزان گفتم: «کمک! ما توی سیل گیر کرده‌ایم.»

او گفت: «لطفاً آرام باشید! کجا هستید؟»

گفتم: «نزدیک معدن طلا، توی جادّه‌ایم. به سمت شهر مجاور می‌رفتیم.»

پرسید: «چند نفرید؟»

گفتم: «پانزده نفریم؛ توی یک مینی‌بوس.»

گفت: «نگران نباشید! خط را آزاد بگذارید.»

و قطع کرد. همه ساکت شدند. سیلاب هر لحظه بالاتر می‌آمد. آقا روزبه گفت: «باید برویم بیرون!»

حسن‌آقا گفت: «برویم روی سقف!»

تلفنم زنگ خورد. همان شخص بود. گفت: «امدادگران هلال‌احمر برای کمک دارند می‌آیند.»

دلم روشن شد! حسن‌آقا گفت: «نباید معطّل کنیم. آقا روزبه...! اوّل شما!»

یکی از پنجره‌ها را باز کردیم. آقا روزبه، هیکل درشتش را به‌سختی بیرون کشید و خودش را روی سقف انداخت. حسن‌آقا ما را یکی‌یکی بیرون فرستاد و آقا روزبه کشیدمان بالا. حسن‌آقا خودش هم آخر سر آمد بالا. همگی یکدیگر را سفت چسبیدیم.

سعی کردم تمرکز کنم و توی دلم دعا کنم. زمان می‌گذشت و جز صدای دلهره‌آور سیلاب چیز دیگری نبود.

یکدفعه صدای خاصّی آمد و چراغ‌های روشنی به ما نزدیک ‌شدند. انگار دوباره توی رگ‌هایمان خون جاری شد! همگی داد زدیم: «ما اینجاییم...! ما اینجاییم...!»

لباس‌های سفیدشان در تاریکی برق می‌زد. برایمان دست تکان دادند. توی دلم گفتم:

«خدایا شکرت!»

آن‌ها امدادگران هلال‌احمر بودند. بولدوزرهای معدن را آورده بودند. همه‌ی ما را سوار آن کردند و نجاتمان دادند.*

 


 

* این داستان بر اساس یک حادثه‌ی واقعی نوشته شده است که سال گذشته در شهرستان خوسف در خراسان جنوبی رخ داد.

 

۱۷۲
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، عملیات نجات، الهام جمشیدی مهر
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید