عکس رهبر جدید

تاریخ تولد

  فایلهای مرتبط
تاریخ تولد

روزی روزگـاری قـاطری داشت در چمنزاری نزدیک جنگل چرا می‌کرد. یک دفعه سرش را بلند کرد و چشمش به شیری افتاد. شیر زیاد با او فاصله نداشت. خیلی ترسید و شروع به لرزیدن کرد. با خودش گفت: «ای وای حالا چه‌کار کنم! اگر فرار کنم فایده‌ای ندارد. سرعت شیر از من خیلی بیشتر است. در این فاصله کم به من خواهد رسید. پس باید چاره دیگری بیندیشم. شاید خدا کمکم کرد و جان سالم به در بردم! بهتراست خونسردی‌ام را حفظ کنم و طوری رفتارکنم که شیر فکر کند از او نمی‌ترسم.»

شیر جلو و جلوتر آمد و گفت: «سلام دوستِ من! چه عجب این طرف‌ها؟»

قاطر که از ترس قلبش کوب‌کوب صدا می‌کرد، جواب داد: «سلام ای سلطان بزرگ! شما کجا و اینجا کجا؟ چقدر خوش‌حالم که شما را می‌بینم!»

شیر توی دلش خندید و گفت: «چه‌ قاطر احمقی! می‌گوید از دیدنت خوش‌حالم. نمی‌داند که لحظه‌ای دیگر غذای لذیذ من خواهد بود. وای چقدر چاق و چله هم هست! عجب شکاری امروز نصیبم شده!»

- من هم از دیدن شما خوش‌حالم  عزیزم! چقدر شما زیبایید. من تا حالا قاطری به این زیبایی و رعنایی ندیده‌ام.

شیر خودش را مهربان نشان می‌داد و قدم به قدم جلو می‌آمد. می‌خواست با چرب زبانی به قاطر نزدیک شود و بدون دردسر شکارش کند. اما قاطر توی دلش غوغا بود. می‌گفت: «خدایا خودم را به تو سپرده‌ام، مرا از دست این شیر گرسنه نجات بده!»

شیرپرسید: «دوست من چند سال داری؟»

قاطر اول کمی مِنّ و مِن کرد، بعد یکهو چیزی در ذهنش درخشید.

- چه شده! نمی‌دانی چند سال داری؟

- اگر جلوتر بیایی خواهم گفت.

شیر باز توی دلش خندید و گفت: «واقعاً عجب قاطر احمقی است! به جای اینکه فرارکند، خودش دارد بـا پای خـودش به چنگ من می‌افتد.»

شیر باز جلوتر رفت. دیگر به دو قدمی قاطر رسیده بود.

- خُب، نگفتی چند سال داری؟

قاطر گفت: «نمی‌دانم، اما پدرم گفته که تاریخ تولدم را روی سُم من نوشته است. تو که سلطان حیوانات هستی، حتماً سواد خواندن و نوشتن داری!»

شیر که اصلاً سواد نداشت، گفت: «بله بله، آن قدر سوادم زیاد است که شیرهای دیگر به من می‌گویند اُستاد. نشانم بده تا آن را بخوانم.»

قاطر پُشت به او سُمش را بلند کرد. شیر صورتش را نزدیک برد و با دقت زیاد چشم به سُم او دوخت. قاطر هرچه نیرو داشت در خودش جمع کرد و چنان لگد مُحکمی به صورت شیر زد که استخوان صورت او صدا کرد و شیر بر زمین افتاد. قاطر با خوش‌حالی پا به  فرار گذاشت. اما کمی دورتر ایستاد و به شیر نگاه کرد. شیر ناله و شیون می‌کرد: «آهای کمکم کنید! دارم می‌میرم! آهای کمک ...»

قاطر خندید و فریاد زد: «خداحافظ استاد!» و دوباره شروع به فرار کرد.

 

 

منبع: زهرالرّبیع، سید نعمت‌الله جزایری، نشر اسلامیه، 1337.

 


۱۵۹
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، کشکول، تاریخ تولد، محمود پوروهاب
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید