عکس رهبر جدید

معلم جدید

  فایلهای مرتبط
معلم جدید

پاییز داشت به روز‌های آخر خودش نزدیک می‌شد، اما هنوز در «مدرسه شهید غفاری» یا به قول بچه‌ها، «هتل غفاری»، خبری از معلم ورزش نبود. کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم که سه‌شنبه‌ها زنگ اول، خبر خاصی نیست. آن روز هم به همین خیال، سلانه‌سلانه به مدرسه رسیدم و فکرم مشغول بود چه بهانه‌ تازه‌ای برای دیر آمدنم جور کنم تا آقای حمیدی‌نیا، معاون هیکلی مدرسه، باور کند. خدا را شکر کردم که پشت پنجره به حیاط زُل نزده بود تا یقه‌ام را بگیرد و سؤال‌پیچم کند. یواش و پا‌ورچین، از کنار دیوار خودم را رساندم توی راهرو و پله‌ها را دوتا دوتا رفتم بالا. صدای معلم‌ها و بچه‌ها از کلاس‌ها می‌آمد. آقای رسولی طبق معمول با صدای بلند دیکته می‌گفت، از کـلاس آقـای داداش‌زاده،

معلم ریاضی، هر از گاهی صدای دسته‌جمعی بچه‌ها می‌آمد که تقریباً فریاد می‌زدند: «بععععععععله!» یعنی که درس را خوب متوجه شده‌اند!

اما عجیب بود کـه از کلاس بدون معلمِ «پنجمِ الف» صدایی نمی‌آمد و به قول آقای حمیدی‌نیا، بچه‌ها مشغول جویدن نیمکت‌ها نبودند! سکوت مشکوک و آزار دهنده‌ای بود. هر چه به کلاسمان در ته راهرو نزدیک می‌شدم، دل‌شوره‌ام بیشتر می‌شد.

پشت در که رسیدم، گوش خواباندم و از شنیدن صدای خش‌دار آقای معاون مدرسه، آقای‌حمیدی‌نیا جا خوردم:

«... بسیار خوووب، بچه‌ها، همین قدر بهتون بگم که این جناب آقای کاظمی از بهترین معلم‌های منطقه ما هستند، واسه اومدنشون کلی خواهش تمنا کردیم، امیدوارم قدرشو بدونین. نبینم توی کـلاس ایشون کـسی نخاله‌بـازی دربیاره‌ها!...»

خواستم عقب‌عقب برگردم که یک‌دفعه در با صدای قِیژ باز شد و آقای حمیدی‌نیا آمد بیرون. مثل جن‌زده‌ها سر جایم میخ‌کوب شدم. آقای حمیدی‌نیا گفت: «به‌به! نادر خان! به خونه خاله‌جان خوش آمدی! بفرمایید، خواهش می‌کنم! تمنا می‌کنم!»

خودم را جمع کردم و منتظر ضربه خط‌کشِ او ماندم. اما گویا نخواست جلوی معلمِ جدید زیاد خشونت به خرج بدهد. فقط دستش را بلند کرد تا ضربه‌ای به پس گردنم بزند که جا خالی دادم و سُر خوردم توی کلاس.

معلم جدید صبر کرد تا من سر جایم بنشینم، بعد تکه گچی برداشت و با خط خوش روی تخته سیاه نوشت:

«ز نیرو بُود مرد را راستی/ ز سُستی کژی زاید و کاستی»

بعد، همین‌طور که گچ دستش را می‌تکاند، پرسید: «آقایون! کی می‌تونه بگه، این شعر از کیه و معنی‌اش چیه؟»

اولین بار بود کسی ما را «آقایون» صدا می‌زد. اکبر حاجیلو، خروس جنگی مدرسه که با سایه خودش هم دعوا داشت، دستش را بالابرد و گفت: «آقا شما معلم ادبیاتین؟»

آقای کاظمی دستی به موهای سیاه و پُر‌پشتش کشید و با لبخند گفت: «نه پهلوان، مگه این زنگ، ورزش نداشتین؟ همان‌طور که آقای حمیدی‌نیا توضیح داد، قراره یه مدت با هم ورزش کنیم. به نظر من مرد بدون ورزش ساخته نمی‌شه! از قدیم گفته‌اند، عقل سالم در بدنِ سالمه... خب، حالا کی می‌خواد بیاد اینجا در‌باره این شعر حرف بزنه؟»

حاجیلو زود سر جایش نشست و بچه‌ها سرهایشان را پایین انداختند تا قرعه به نامشان نیفتد.

وقتی دید کسی داوطلب نمی‌شود، با دست اشاره کرد به احمد و گفت: «شما بیا!»

احمد که دست‌پاچه شده بود، گفت: «آقا، من؟!»

- بله شما، جوان رشید.

- آقا من آخه... نمی‌شه همین‌جا بگیم؟

- دِ پا شو بیا پسرِ خوب. فرض کن امروز معلمِ کلاس تویی...

هر چه احمد خواست طفره برود، آقای کاظمی قبول نکرد. او که سرش را از خجالت میان شانه‌هایش فرو برده بود، آهسته آمد جلوی تخته ایستاد. آقای کاظمی با دیدن لبخند موذیانه بچه‌ها نگاهش سُرخورد به کتانی‌های پاره احمد که لنگه راستش مثل ماهی مرده، دهان باز کرده بود و انگشت‌هایش از شکاف آن پیدا بود. با دیدن این صحنه، فوری حرف را عوض کرد و گفت: «فقط خواستم بگم، پای تخته لولو خورخوره نیست. خُب بچه‌ها براش دست بزنید بره بشینه. خودم براتون توضیح می‌دم...»

از هفته بعد، آقای کاظمی شروع کرد به برگزاری انواع مسابقات پر سرو صدا در حیاط مدرسه. حالا دیگر زنگ‌های ورزش پر از هیاهوی بچه‌ها بود و در طول هفته برای مسابقه‌های پرهیجان مدرسه لحظه‌شماری می‌کردیم. مُچ انداختن، پرش طول، بارفیکس...

موقع برگزاری مسابقه‌ها حواسش بود کسی از قلم نیفتد. مخصوصاً احمد و من و چندتا از بچه‌ها که هیکل‌های میزانی نداشتیم و مثل مترسک‌های سرِ جالیز، فقط قد دراز کرده بودیم. معمولاً هم در مسابقه‌ها از آخر، اول می‌شدیم! تا اینکه یک روز زنگ ورزش، نگاه آقای کاظمی افتاد به احمد که گوشه حیاط برای خودش روپایی می‌زد. او همین‌طور که به احمد خیره شده بود، با صدای بلند و طوری که همه بشنوند، گفت: «آقایون! حواستون باشه، دوشنبه هفته بعد مسابقه روپایی داریم!»

روزها مثل باد گذشتند و نفهمیدیم دوشنبه هفته بعد، یک‌دفعه از کجا پیدایش شد! آقای کاظمی قبل از شروع مسابقه گفت: «خوبی مسابقه امروز اینه که خیلی نیاز به زور بازو و هیکل مِیکل نداره...»

در دور اول مسابقه، آن‌هایی که بیشتر از 10 تا روپایی زده بودند، معلوم شدند. سه نفر بودند. آقای کاظمی برای اینکه شور و هیجان مسابقه را بیشتر کند، به هر کدام یک توپ چهل‌تیکه داد و از آن‌ها خواست 10 قدم از هم فاصله بگیرند و با صدای سوت او شروع کنند. بعد بقیه بچه‌ها را به سه گروه تقسیم کرد و گفت: «هر گروه مسئول شمردن روپایی‌های یکی از این دوستان باشه!»

کیوان مرادی، مهدی کلانتری و احمد عابد به محض شنیدن صدای سوت آقا معلم، در میان تشویق‌ها و داد و فریاد بچه‌ها شروع کردند به روپایی زدن: 1...2...3...4...9...17... کیوان که تند‌تند مثل دارکوب ضربه می‌زد، به بیست نرسیده، توپ از پایش جدا شد و کنار کشید. مهدی اما خودش را تا 38 رساند و ضربه آخر را طوری محکم زد که دیگر نتوانست بگیرد. حالا فقط احمد مانده بود: 95...96...97...132...133... 261...540...

حالا هر سه گروه تشویق‌کننده یک صدا فریاد می‌زدند: ماشاء‌الله ماشا‌ءالله! ماشاء‌الله به احمد...

اگر زنگ نمی‌خورد و حیاط مدرسه شلوغ نمی‌شد، احمد حالا‌ حالا‌ها ول‌کن نبود. انگار توپ با یک کِش نامرئی به پایش وصل شده بود. با اینکه سر و صورتش حسابی عرق‌کرده بود و نفس‌نفس می‌زد، چشم از توپ برنمی‌داشت. مدتی با پای راستش ضربه می‌زد، بعد توپ را کمی بالاتر می‌انداخت و با پای چپ ادامه می‌داد. از اینکه روی همه را کم کرده بود، چشم‌هایش از خوش‌حالی برق می‌زدند. ضربه هفتصد و پنجاهم را که محکم زیر توپ زد، کل بچه‌هایی که به تماشا ایستاده بودند، هورا کشیدند و کف زدند.

بعد از زنگ تفریح، وقتی بچه‌ها در حـیاط صف بستند، آقـای کاظمی اسم احمد را پشت بلند‌گو صدا زد: «بچه‌ها! امروز توی مدرسه‌مون یه ستاره کشف کردیم... یه ستاره آینده‌دار! آآآقای احمد عابد! قهرمان روپایی مدرسه ما... همه دست بزنیم براش.»

احمـد کـه هـنوز چـهره‌اش از تـقلای زیـاد بر‌افروخته بود و از شنیدن ایـن حرف‌ها حسابی ذوق کرده بود، با اشاره آقای کاظمی راه افتاد سمت سکوی انتهای حیاط. آقای کاظمی جایزه‌ احمد را داخل یک کیسه نایلونی قرمز به دستش داد و خودش دوباره شروع کرد به کف زدن تا بقیه هم کف بزنند. بعد دست احمد را به علامت پیروزی بالا برد و همین‌طور که با نگاهش او را تشویق می‌کرد، از بچه‌ها خواست باز هم برایش دست بزنند.

وقتی به کلاس برمی‌گشتیم، من مثل خبر‌نگار‌های ورزشی، جا‌مدادی‌ام را به جای  صدا بَر (میکروفن) گرفتم جلوی دهان احمد تا کمی سر‌به‌سرش بگذارم: «جناب عابد از اینکه رکورد‌دار روپایی مدرسه شده‌ای، چه احساسی داری؟ چه پیامی برای جوان‌هایی مثل خودتان دارید؟ آینده روپایی کشورمان را چطور پیش‌بینی می‌کنی؟...»

آن روز تا زنگ آخر همگی با احمد شوخی می‌کردیم. ولی او فقط می‌خندید و کیسه قرمز نایلونی را محکم زیر بغلش زده بود. چند بار وسط درس ریاضی صدای خش‌خش کاغذ هدیه زیر میزش حواس بچه‌ها را پرت کرد، اما آقای داداش‌زاده که خیلی هم به صداها حساس بود، بر خلاف همیشه، خودش را زد به نشنیدن. حالا احمد یک جفت کتانی سفید و یک دست گرمکن سرمه‌ای با نوارهای زرد داشت.*

 

*بر اساس ماجرایی واقعی از زندگی شهید ناصر کاظمی

 


۳۰۷
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه، معلم جدید، حبیب یوسف زاده
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید