عکس رهبر جدید

بحث در قصر

  فایلهای مرتبط
بحث در قصر

 مرد بازرگان روبهروی قصر هارونالرّشید ایستاد. نگاهی به دیوارهای بلند قصر انداخت. با نگرانی رو به حُسنیّه کرد و گفت: «خوب فکر کن. نمیخواهی از این دیدار صرفنظر کنی؟»

حسنیّه با اطمینان سرش را تکان داد و گفت: «نه. برویم.»

بازرگان نگاهی به حسنیّه کرد. در دلش گفت: کاش اصلاً از حسنیّه کمک نمیخواستم.

ماجرا مربوط به گذشته بود. بازرگان دچار مشکل مالی شده بود. همهی اموالش را از دست داده و زندگی برایش سخت شده بود. روزی تصمیم گرفت در این مورد با حسنیّه مشورت کند. حسنیّه، کنیزش، خیلی دانا و باسواد بود. سالها شاگرد امام صادق(ع) بود و درس دین میدانست.

حسنیّه به بازرگان گفت: «مرا پیش خلیفه، هارونالرّشید ببر. بگو میخواهم این کنیز را بفروشم.»

بازرگان با تعجّب گفت: «بفروشم؟ تو برای من خیلی باارزشی. اصلاً حاضر نیستم تو را بفروشم.»

حسنیّه پاسخ داد: «قرار نیست مرا بفروشی. فقط به هارون بگو صدهزار دینار طلا در برابرش میخواهم.»

بازرگان گفت: «این پول خیلی زیادی است... هارون حتماً عصبانی میشود.»

حسنیّه گفت: «بگو او علم دین و قرآن میداند و شعر و زبان هم بلد است و میتواند با همهی عالمان و دانشمندان بحث کند و پاسخ همهی سؤالاتشان را بدهد.»

بازرگان همهی اینها را به هارون گفت. هارون به او گفت کنیز خود را نزد او ببرد تا ببیندش. امّا او شرطی هم گذاشته بود؛ شرطی که بازرگان را نگران میکرد. گفته بود: « اگر راست گفته باشی، همین مقدار پول به تو میدهم، و کنیزت هم مال خودت باشد. امّا اگر نتوانی...!»

بازرگان دوباره نگاهی به قصر و نگاهی به حسنیّه انداخت. گفت: «هارون با کسی شوخی ندارد. گفته است اگر نتوانم از پسِ ادعایم بربیایم، تو را از من میگیرد، و گردن مرا میزند. من نگران جان خودم نیستم، امّا نمیخواهم تو به دست هارون بیفتی.»

حسنیّه لبخندی زد و گفت: «من به علمی که آموختهام، و معلّمی که آن را به من آموخت، ایمان دارم.»

بازرگان نفس عمیقی کشید. زیر لب بسمالله گفت و به طرف قصر رفت.قصر هارون بزرگ و مجلّل بود. هارون با غرور روی تخت نشسته بود. وزیران و خدمتکاران دورتادور او را گرفته بودند. جمعی از دانشمندان و علما نیز به دستور هارون در قصر جمع شده بودند. بازرگان و حسنیّه وارد قصر شدند. هارون از بازرگان پرسید: «کنیزت را آوردی؟ قرارمان که یادت نرفته؟»

بازرگان گفت: «یادم هست.»

هارون نگاهی به حسنیّه کرد و پرسید: «آن کسی که ادعا کرده میتواند پاسخ همهی سؤالات عالمان را بدهد، تو هستی؟»

حسنیّه پاسخ داد: «بله، من هستم.»

یکی از دانشمندان حاضر در قصر، ابراهیمبن خالد بود. ابراهیم بزرگترین دانشمند بصره بود و به دعوت هارون برای مباحثه با حسنیّه از بصره به بغداد آمده بود.

ابراهیم بر تخت باشکوهی نشسته بود. سرش را بالا گرفت و رو به هارون گفت: «مرا به اینجا آوردهاید تا با یک کنیز مناظره* کنم؟ همکلامشدن با یک کنیز برای من توهینآمیز است.»

یکی از وزیران به جای هارون پاسخ داد: «تو که اهل علم و دین هستی، حتماً شنیدهای که بزرگان دین گفتهاند: نگاه نکن که گوینده کیست، بلکه ببین چه چیزی میگوید.»

ابراهیم به ناچار پذیرفت.

هارون مناظره را شروع کرد و از حسنیّه پرسید: «دین تو چیست؟»

حسنیّه پاسخ داد: «دین من، دین محمّد رسول خدا (ص)و اهل بیت(ع) اوست.»

بازرگان در گوشهای از قصر ایستاده بود. چشم به حسنیّه دوخته و دستهایش از نگرانی یخ کرده بود.

ابراهیم در مورد پیامبر (ص) و حضرت علی (ع)، تفسیر قرآن و روایات پیامبر (ص) پرسید. حسنیّه گفت: «پیامبر (ص) فرمودند: خداوند متعال من و علی (ع) را از یک نور آفرید. وقتی علی به دنیا آمد، جبرئیل نازل شد و گفت: خداوند به تو سلام میرساند و ولادت علی (ع) را تبریک میگوید. همچنین فرمودند: من برترین پیامبران هستم، و جانشین من نیز برترین جانشین است.»

سؤال و جواب چندین ساعت ادامه پیدا کرد. حسنیّه همچنان به سؤالات پاسخ میداد. همهی حاضران در قصر هارون شگفتزده شده بودند.

دانشمندان دیگر حرفی برای گفتن نداشتند.

هارون ابتدا ساکت بود. با اینکه او با امامان علیهماالسلام دشمنی داشت، ولی از دانش و لحن بیان حسنیّه، آنقدر حیرتزده شده بود که بیاختیار به او آفرین میگفت و دستور داد ظرفی پر از طلا برای او بیاورند.

وقتی پرسش و پاسخ تمام شد، حسنیّه خدا را شکر کرد. هارون غیر از سکّههای طلا، هدایای گرانبهای دیگری هم به حسنیّه داد.

حسنیّه نگاهی به بازرگان کرد. بازرگان لبخندی زد و گفت: «روسفیدمان کردی. آفرین بر تو، و درود بر امام صادق(ع)، معلّمی که تو را به این خوبی آموزش داد.»

سپس در دلش گفت: «چه خوب شد با حسنیّه مشورت کردم. حالا هم حسنیّه را دارم، هم مال و اموالم زیاد شد، و هم افراد زیادی با دین و پیامبر خدا(ص) آشنا شدند.»

 

 

داستان زیبایی که خواندی، برگرفته از کتاب «حسنیّه در دربار هارونالرّشید» است. گفته شده است که این کتاب را ابوالفتوح رازی، از مفسّران و علمای بزرگ و قابلاعتماد شیعه در قرن ۶ هجری قمری،  یعنی حدود 900 سال پیش، نوشته است.

بعضی از دانشمندان دینی در اینکه نویسندهی کتاب، ابوالفتوح رازی باشد، تردید دارند. بنابراین، ما مطمئن نیستیم که حسنیّه یک شخصیّت واقعی است یا یک شخصیّت داستانی. امّا مطمئنّیم که امام صادق(ع) شاگردان زیاد و بسیار توانایی تربیت کردهاند که زنان بزرگ بسیاری هم در بین آنها وجود داشتهاند. همچنین هارونالرّشید، و بعضی دیگر از خلفای عبّاسی، مناظرههای زیادی بین عالمان شیعه و اهلسنّت، و یا عالمان دینهای دیگر ترتیب میدادهاند. امام صادق (ع) و شاگردانشان، در این مناظرهها شرکت میکردند و با استدلالهای صحیح، معارف اسلام و تشیّع را بیان میکردند. بنابراین، نویسندهی کتاب، هر فردی که باشد، قصّهای با هدف بیان اتّفاقات تاریخی و معارف شیعی نوشته و شخصیّتپردازی کرده است.

اگر در مورد کنیز و خدمتکار میخواهی بیشتر بدانی، مطلب بعدی را بخوان.

 

 

*مناظره: جلسهای که در آن افراد دانشمند از یکدیگر سؤال میپرسند و به بحث در مورد موضوعهای علمی مختلف میپردازند.

 

۲۶۱
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، راه آسمان، بحث در قصر، معصومه ربیعی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید