عکس رهبر جدید

کلاه صورتی

  فایلهای مرتبط
کلاه صورتی

 

با مداد رنگیام عکس بابای خندانم را کشیدم. یک باغ گلگلی هم کشیدم. گلها را رنگ کردم؛ شدند مثل بهشت. بابا توی باغ بهشتی بود. به من میخندید. یک چیز بگویم؟ بابایم برای دفاع از مردم شهید شده است. او یک قهرمان است. یک بوس از روی لبم برداشتم و روی صورت بابا چسباندم. من بابایم را دوست دارم؛ نه یکی، نه دو تا، هزارتا.

همان موقع مامان آمد و با خوشحالی گفت: «زود باشید، زود باشید.» پرسیدم چرا زود باشیم؟ مامان گفت: «امروز افطاری دعوتیم.»

داد زدم: آخ جون! مهمانی خیلی کیف دارد!

تندی لباس پوشیدم. دست داداشهایم را گرفتم و رفتیم مهمانی. مهمانی شلوغ بود. بوی عطر گل محمّدی میآمد. مامان به ما گفت: «کنار من باشید.»

ولی من دوست داشتم همهی مهمانها را ببینم. توی اتاقها راه رفتم. یکهو یک آقا را دیدم. او روی سرش یک پارچه مشکی پیچیده بود. مثل کلاه امّا گرد و قشنگ. خوشم آمد. او با آن پارچه گرد مهربانتر شده بود. یاد بابایم افتادم. به او گفتم، کلاهت را میدهی؟ او گفـت: «مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم.»

با شادی گفتم: «پس اگر میخواهی بخری، صورتیاش را بخر. او هم قبول کرد. من را بغل کرد. صورتم را بوسید. نه یکی، نه دو تا، چهارتا.

چند روز بعد مامان آمد. مرا بغل کرد و با خنده گفت: «عکس تو همهجا پخش شده است.» من نمیدانستم آن مرد با کلاه قشنگ، رهبر ایران است. او برای من یک کلاه فرستاد. خیلی خوشحال شدم که او من را دوست دارد.

من هم او را دوست دارم. نه يکی، نه دو تا، هزار تا.

۲۲۳
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه، کلاه صورتی، عباس عرفانی مهر
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید