بابا درخت مهربان
۱۴۰۱/۱۲/۰۱
خورشید وسط آسمان بود. بابادرخته نگاهی به حوض حیاط مسجد کرد. عکسش توی حوض افتاده بود. لبخندی زد و گفت: «الان گنجشکها میرسند. حالا دیگر ناهارشان را خوردهاند، میآیند تا قصّه گوشکنند.»
کمکم شاخههای بابادرخته پر از گنجشک شد. همه با هم گفتند: «دیروز قرار بود قصّهی یک مسابقه را بگویی. زودباش بابادرخته ... تا خوابت نبرده، زودبگو.»
بابادرخته گفت: «خب، تا کجا گفته بودم؟»
گنجشک کوچیکه گفت: «هنوز شروع نکرده بودی که خوابت برد.»
بابادرخته زد زیر خنده! صدای خندهی گنجشکها هم بلند شد.
بابادرخته گفت: «آخه من خیلی پیر شدم. کمی که حرف میزنم، خسته میشوم و چرتم میگیرد. ایندفعه، اگر وسط قصّه خوابم برد، صدایم کنید.»
بابادرخته خمیازهای کشید و ادامه داد: «آنوقتها، یک پرنده، تازه به محلّهی ما آمده بود. میخواست روی شاخههای من لانه بسازد، امّا هر بار لانهاش میافتاد و خراب میشد. من لانهساختن پرندههای زیادی را دیدهبودم و میدانستم که دارد اشتباه میکند.»
به او گفتم: «پرندهی قشنگ، داری چه کار میکنی؟»
پرنده با سرعت چوبها را جابهجا کرد، نگاهم کرد و گفت: «نکند تو هم میخواهی مثل درخت همسایه من را اذیت کنی؟ اگر دوست نداری از اینجا بروم.»
من با تعجّب گفتم: «نه! من که چیزی نگفتم فقط...»
پرنده گفت: «آن درخت هم میگفت من که چیزی نگفتم، ولی همهاش از من ایراد میگرفت و من را مسخره میکرد. اگر میخواهی بمانم، اذّیتم نکن!»
بابادرخته چشمهایش را بست، چند تا آه کشید و خرّوپفش بلند شد. همهی گنجشکها گفتند: «وای باز خوابش برد. بابادرخته... بقیهاش چی شد؟»
بابادرخته چشمهایش را بازکرد. صدایش را صاف کرد و گفت: «اتّفاقاً آن روز بچّهها داشتند در حیاط مسجد بازی میکردند. من هم مشغول تماشای بچّهها شدم که کاری به پرنده نداشته باشم. پیرمردی هم کنارحوض وضو میگرفت. دو تا از بچّهها با دقّت به پیرمرد نگاه میکردند. کمکم آمدند نزدیک. سلام کردند و گفتند: «میشود بین ما داوری کنید و ببینید که کدامیک از ما درست وضو میگیرد؟»
پیرمرد قبول کرد. پسربچّهها وضو گرفتند و پیرمرد نگاه کرد. وقتی کار بچّهها تمام شد، پیرمرد سرش را پایین انداخت. او لبخندی زد و گفت: «وضوی هر دوی شما درست بود. من اشتباه وضو میگرفتم. شما دو برادر چقدر مهربان هستید. ممنون که به من وضو گرفتن را یاد دادید.»
بابادرخته آهی کشید و گفت: «این دو برادر میخواستند به پیرمرد بگویند وضویش اشتباه است، امّا برای اینکه ناراحت نشود، با عملشان حرفشان را زدند. چقدر دلم برای این دو برادر تنگ شده است. حسن و حسین (سلام خدا بر ایشان) یادش بخیر...»
بابادرخته چشمهایش را بست و چندتا آه کشید و خرّوپفش بلند شد. همهی گنجشکها گفتند: «وای باز خوابش برد. پاشو بابادرخته. بقیهاش چی شد؟»
بابادرخته تکانی به شاخههایش داد. چشمهایش را باز کرد و ادامه داد: «چندتا از پرندهها را صدا کردم و گفتم بیایند روی شاخهی من مسابقهی لانهسازی بگذارند. آنوقت از پرندهی تازهوارد خواستم داور باشد. یادش بخیر! خیلی به پرندهها خوشگذشت. آن پرنده هم فهمید که اشتباه کارش کجا بوده است.»
بابادرخته چشمهایش را بست و چندتا آه کشید.
۱۷۶
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز، قصه، بابا درخت مهربان، نسرین دشتی