پدر ناراحت بـود. مادر ناراحت بـود. پـدر گوشـهای مینشست و هی بـرای سلامتی پسرش دعا میکرد. مادر گوشـهای مـینشست، قرآن میخـواند و آرام اشک میریخت. پسر جوان آنها اولین بـار برای تجارت به جای دوری سفر کرده بود. از سفر او ماهها میگذشت، ولی هنوز به خانه برنگشته بود. یک شب پدر و مادر ساکت و غمگین در خانه نشسته بودند و به پسرشان فکر میکردند که یکهو کسی تق و تق به در زد.
هردو به هم نگاه کردند. پدر گفت: «این وقت شب کیست که در میزند؟»
مادر گفت: «نکند پسرمان برگشته!»
پدر فوری رفت در را باز کرد. پشت در مرد فقیری بود.
- آقا ببخشید که ناچار شدم این موقع شب درِ خانه شما را بزنم. من و همسرم خیلی گرسنهایم. اگر دارید اندکی غذا به ما بدهید! که خدا کمککنندگان را دوست دارد.
مرد دو عد نان به فقیر داد. فقیر با دیدن نانها خیلی خوشحال شد و او را بسیار دعا کرد.
سرانجام پس از یک سال دوری پسرشان سالم به خانه برگشت. او در کار تجارت سود زیادی کرده بود و با دست پُر برگشته بود. پدر و مادر از دیدن فرزندشان خیلی شاد شدند و پیش پایش گوسفندی قربانی کردند. بعد از شام پدر پرسید: «خُب فرزندم در این سفر طولانی اتفاق بدی که برایت پیش نیامد؟»
پسر کمی به پدر و مادر خوشحالش نگاه کرد و گفت: «سفر بدون خطر که نمیشود. اما چیز عجیبی برایم اتفاق افتاد که اگر بگویم شاید باور نکنید.»
مادرش گفت: «فدایت شوم عزیزم. ما هیچ وقت از تو دروغی نشنیدهایم. هرچه تو بگویی حتماً راست است.»
پسر گفت: «روزی من و چند نفر سوار یک کشتی کوچک بودیم که ناگهان دریا توفانی شد. کشتی مثل پر ِکاه روی امواج دریا بالا و پایین میرفت. در یک تکان شدید من از کشتی در دریا پرت شدم و کشتی هم لحظه بعد غرق شد. چند بار دست و پا زدم اما فایدهای نداشت. در کمال ناامیدی ناگهان چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاد.
دو جوان را دیدم که به سراغم آمدند و دستهایم را گرفتند. گویا خیلی از ساحل فاصله نداشتیم. پس از یک ساعت مرا به ساحل بردند.
من از خستگی روی ساحل دراز به دراز افتادم. آنها به من گفتند: «به پدرت بگو ما همان دو عدد نانی هستیم که آن شب به آن مرد فقیر بخشیدی. بعد، از من دور شدند. پدرجان حکایت دو عدد نان چیست؟»
چشمهـای پـدر و مـادر غرق اشک شدند.
منبع: زهرالرّبیع، سید نعمتالله جزایری