عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

دختری در کنار گل‌های باغچه

دختری در کنار گل‌های باغچه
گفت‌وگو با دکتر سپیده خلیلی، روان‌شناس و نویسنده

کودکی

در محله شمیران کنار فامیل زندگی میکردیم. خانه پدربزرگ روبهروی خانه ما بود و عموها همسایههایمان بودند. با همبازیهای زیادم که بیشتر فامیل بودند، روزهای شادی را گذراندم.

از آن روزها پدربزرگ را به یاد دارم که روی تشکچهای مینشست و دو طرفش پر از کتاب بود. با برادر بزرگم مشاعره میکرد و تشویقش میکرد شعرهای حافظ را حفظ کند. خودش حافظ قرآن بود و یک دیوان شعر داشت که هیچ وقت چاپ نشد. خانهمان پر از کتاب بود و من لابهلای کتابها بزرگ شدم. در دوران دبستان کتابهایی میخواندم که برای بزرگترها بود، مثل رمان بینوایان. چون در مدرسهای درس میخواندم که همه درسها به زبان انگلیسی بود، به این زبان مسلط بودم و کتابهای ترجمهنشده را هم میخواندم. پدر و عموهایم پزشک بودند و همه فکر میکردند انتخاب من هم پزشکی است.

یواش یواش فهمیدم با بچههای دیگر فرق دارم. دوست داشتم با گلهای باغچه حرف بزنم، کنار حوض بنشینم، مورچههایی را که در آب افتاده بودند نجات بدهم و به هر کس که میتوانم کمک کنم. نهار مدرسهام را یا به خدمتکارهای مدرسه میدادم، یا به افراد فقیری که در خیابان میدیدم. یادم هست پالتوی خیلی قشنگ و گرانی داشتم که دوست نداشتم آن را بپوشم، چون دلم نمیخواست چیزی داشته باشم که دیگران حسرت آن را بخورند.

 

نوجوانی

دبیرستانم مدرسه خوبی بود، ولی درسها به نظرم خیلی آسان و سبک بودند. خیلی از آنها را در کتابهایم خوانده بودم. همیشه یک برنامه غیر درسی برای خودم داشتم. بافتنی بافتن و گلدوزی کردن را خیلی دوست داشتم. پدرم که استاد دانشگاه تهران بود، خیلی تشویقم میکرد وقتم را تلف نکنم و همیشه مشغول کار مفیدی باشم. البته همه خانواده همینطور بودند. در آن سالها در کنار خواندن کتابهای خوب، زبان فرانسه را هم از پدرم یاد گرفتم.

رشته دبیرستانم را علوم تجربی (طبیعی) انتخاب کردم، چون هنوز فکر میکردم قرار است پزشک شوم. اما به مرور زمان فهمیدم که نمیتوانم. چون مثلاً نمیتوانستم به کسی آمپول بزنم و دردش را ببینم، یا تحمل دیدن درد کشیدن کسی را نداشتم. اگر کسی را میدیدم که از درد گریه میکند، من هم همراه او گریه میکردم. آن روزها شعر میگفتم، در حالی که خودم هم نمیدانستم اینها شعر هستند. در سالهای آخر دبیرستان فهمیده بودم یا دندانپزشک میشوم یا روانشناس، ولی اصلاً فکر نمیکردم نویسنده شوم.

 

جوانی

در دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم، ولی خیلی زود ازدواج کردم و با همسرم به آلمان رفتیم. روانشناسی را انتخاب کرده بودم، چون با آن میتوانستم به آدمهای بیشتری کمک کنم. در آنجا تحصیلاتم را تا دوره دکترا ادامه دادم و به ایران برگشتیم. حالا زبان آلمانی هم میدانستم. یک روز در روزنامه، یک آگهی از صدا و سیما دیدم. آنها به کسی نیاز داشتند که بتواند مقالههایی درباره مردمشناسی بنویسد. خواستم شانس خودم را امتحان کنم. مقالهای نوشتم و فرستادم. چند روز بعد با من تماس گرفتند تا برای مصاحبه حضوری بروم. مصاحبه کننده من آقایی بود به نام کیایی. از من پرسید: «شما نویسندهاید؟» گفتم: «نه!» گفت: «یعنی کتابی چاپ نکردهاید؟» گفتم: «نه!» گفت: «شما نوشتن را خیلی جدی بگیرید. اصلاً شما یک نویسندهاید و تا به حال مسیرتان را اشتباه آمدهاید.»

این مکالمه برای من بسیار جالب بود. فردای همان روز در خیابان پیاده میرفتم که یکی از دوستان دوران دبیرستانم را بعد از سالها دیدم. او در دانشگاه نقاشی خوانده بود. تصمیم گرفتیم من داستانی بنویسم و او نقاشیهایش را بکشد تا یک کتاب چاپ کنیم. به خانه که رسیدم، داستانی نوشتم به نام «بهترین مادر دنیا کیه؟» و او نقاشیهایش را کشید. داستانم به راحتی مجوز گرفت و چاپ شد. همین کار شروع نویسندگی من بود. وارد کیهانبچهها شدم و در آنجا با نویسندگان دیگر آشنا شدم. به پیشنهاد آنها کتابهایی را از زبان آلمانی به فارسی برای بچهها ترجمه کردم. اینطوری بود که من نویسنده و مترجم شدم.

 

اعتقاد دارم که در برابر عمرم مسئولم و باید پاسخگوی آن به خدا باشم. بنابراین، مراقبم تا وقتم تلف نشود. اگر وقت اضافهای پیدا کنم ترجیح میدهم در کنار خانوادهام باشم و آن را با تماشای ویترین مغازهها و خریدهای طولانی یا  مجموعههای تلویزیونی از دست نمیدهم.

 

این روزها مشاوره روانشناسی میکنم، کار تحقیقی انجام میدهم، ترجمه میکنم، تألیف میکنم و البته آشپز خیلی خوبی هم هستم. هر روز ساعت چهار و نیم صبح بیدار میشوم و کارهای خانه را انجام میدهم تا ساعت هفت که از خانه خارج شوم.

۱۱۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، مسیر، دختری در کنار گل‌های باغچه، گفت‌وگو با دکتر سپیده خلیلی، مریم فردی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید