عکس رهبر جدید

مدرسه تازه‌ساخت ما

  فایلهای مرتبط
مدرسه تازه‌ساخت ما
از دفترچه خاطرات یک معلم پیشکسوت

اوایل مهر برای گرفتن ابلاغ بهناچار راهی منطقه شدم. معمولاً هرسال سری به اداره میزدم، چند نفر از دوستانِ بالانشین را میدیدم و یک چایی مفتی هم میخوردم ... . سپس ابلاغ به دست راهی مدرسه محل خدمت میشدم. البته قبل از همه این کارها، توکل میکردیم به خدا: «الهی! ما را آن ده که آن به». آن روز هم پس از گرفتن ابلاغ، از همکار «ابلاغکُن» اداره پرسیدم: «برادر! این مدرسهای که داریم میرویم به سویش، چه جور مدرسهای است؟»

گفت: «مدرسه شهید رجایی، نوساز و بسیار مرتب است و برازنده همکار پیشکسوتی چون شما!»

گفتم: «خب ... اینهایی که الان گفتید، یعنی چه؟»

ایشان که از سؤال بیربط من تعجب کرده بود، گفت: «اینجایی که قسمت شما شده، یک مدرسه کاملاً مهندسیساز است. دوطبقه و 18 کلاس دارد. پنجرههایش بزرگ و فراخ هستند ... و خلاصه منظره ابدی خوبی دارد. علاوه بر اینها، حیاط وسیعی دارد که دانشآموزان میتوانند بهراحتی زنگ تفریحشان را بدون درد و خونریزی در آن بگذرانند. همچنین، در محله خوبی واقع است. این محله مردمان خوبی دارد. منظورم همسایگان خوب اطراف مدرسه ...»

با تعجب پرسیدم: «آخر ما چهکار به همسایهها داریم ...؟»

دکمه پیراهنش را باز و بسته کرد و با لحن دلسوزانهای گفت: «ببین برادر! ظاهراً شما آشنایی چندانی با وضعیت فرهنگیِ این مناطق ندارید. اینجا یک منطقه مردمی است.»

اینبار با احتیاط پرسیدم: «مگر مناطق دیگر غیرمردمی هستند؟»

او شانه و ابرو بالا انداخت و گفت: «نه ... نه ... منظورم این است که مردم اینجا را از خودشان میدانند ... مثلاً سالی سهچهار بار از اطراف و اکناف بین بچهها و معلمها غذای نذری پخش میکنند! مگر این کم چیزی است؟ نذری برای 250 نفر، یعنی نوعی تغذیه رایگان! خب ... شما باید این مزیتها را هم در نظر بگیرید!»

پرسیدم: «منظورتان آش و حلیم و این چیزهاست؟»

خیلی خونسرد جواب داد: «بله ... البته فقط به اینها محدود نمیشود. مثلاً پدر یکی از بچهها اتوبوس دارد. اگر بچهها بخواهند به موزه یا باغوحش بروند، اتوبوس با نازلترین قیمت در اختیار ماست ... . یا مادر یکی دیگر از بچهها کارگاه عکاسی (آتلیه) دارد. برای تهیه عکسهای دانشآموزی اعلام آمادگی کرده و ... .»

من محترمانه حرفش را قطع کردم و گفتم: «راستش، اینها برای من توفیر چندانی نمیکند، اگر ممکن است ابلاغ بنده را زودتر بدهید تا به کار و زندگیام برسم.»

از زیر میز کارتن کوچکی بیرون آورد. یک کاغذ مُهردار از داخل آن برداشت و اسم مدرسه را رویش نوشت و اسم و مشخصات مرا هم اضافه کرد. بعد دستم را فشرد و گفت: «ببر معاونت اداره، بعد ببر دبیرخانه، و بعدش صلوات بفرست.»

 

حق با ایشان بود. مدرسهای بود تازهساز با آجرهای زرد سهسانتی! دوطبقه با پنجرههای بزرگ و دلباز! ولی از درِ ورودی خبری نبود. کمی به اطراف نگاه کردم، متوجه شدم هیچکدام از پنجرهها شیشه ندارند. باخودم گفتم، الان پنجم مهر است. بالاخره میآیند و دو روزه شیشهها را میاندازند و میروند. داخل دفتر مدرسه مدیر را دیدم که با ناظم و معاون و سه چهار نفر دیگر گرد هم نشسته بودند. هفت نفری میشدند. مؤدبانه سلام کردم و ایستادم. چون اصلاً جای نشستن وجود نداشت. آن گروه هفت نفره دورِ یک تخت چوبی نشسته بودند؛ از آن تختهایی که در سفرهخانههای سنتی بغل هم میچینند. مدیر برخاست و ابلاغ را با لبخندی دنداننما از دستم گرفت. ظاهراً آدم فهیم و فروتنی بود. داشتند پنیر و چایی و طالبی میخوردند. همگی با اشاره دست بفرما زدند. پرسیدم: «از چه تاریخی باید خدمت شما باشم؟»

مدیر به آرامی گفت: «انشاءلله شنبه دیگه! تا آن روز حتماً میز و نیمکت و صندلی حاضر است.»

پرسیدم درِ مدرسه کی نصب میشود؟

گفت: «در؟ همینجاست. آوردیمش داخل. الان بغلِ خانه سرایدار است. آخر ممکن است بدُزدندش!»

با تعجب گفتم: «ولی در اداره به من گفتند، این منطقه یک منطقه مردمی است!»

مدیر چشمکی زد و گفت: «اداره برای خودش گفته!»

دیگر چیزی نگفتم. پس از خداحافظی، عرض خاکی حیاط را طی کردم و از مدرسه خارج شدم. حیاط هنوز آسفالت نشده بود، توالتها بدون در بودند، پنجرهها بدون شیشه و ... .

 

روز شنبه دوباره شال و کلاه کردم و راه افتادم به طرف مدرسه تازهساز. هنوز نرسیده بودم که از دور دیدم تعداد زیادی از بچهها در را گرفتهاند و مثل لشکر مورچگان آن را به محل نصب میبرند. یک دستگاه جوش و یک جوشکار جوان هم آنجا ایستاده بود. با اشاره جوشکار، در چند بار کج و معوج شد و بالاخره در لولای خود جا افتاد. آقا رضای جوشکار چند «خالجوش» به آن زد و پیروزمندانه گفت: «تمام شد!»

لحنش طوری بود که گویا ایستگاهی فضایی را در مدار زمین قرار داده بود! پس از آن بچههای فداکار به کلاسهای خود بازگشتند و سرایدار با یک چهارپایه کوتاه و کلاه لبهدار کنارِ در نشانده شد. نگاهی به در انداختم. به نظر کمی کوچک میآمد. ولی در مجموع همهچیز عادی و طبیعی بود. بلافاصله به دفتر مدیر رفتم. هنوز مثل سفرهخانههای سنتی بود. برنامه حضور در کلاسها را از او گرفتم و پا به اولین کلاس گذاشتم. متأسفانه کلاسهای طبقه دوم در جهت حرکت باد بودند. صدای بوق ماشینها، فریاد خریدارانِ اشیای کهنه و میوه فروشان وانتی با صدای من در هم میآمیخت و بچهها قیمت گوجه و خیار را با نام سیارههای منظومه شمسی قاطی میکردند و در مغزهای کوچکشان جا میدادند!

در زنگ تفریح به مدیر یادآور شدم: «امروز هفتم برج است. پس کی قرار است بیایند و شیشهها را بیندازند؟»

مدیر با اندکی تواضع گفت: «انشاءالله بهزودی!»

ادامه دادم: «کجا میشود یک استکان چای خورد؟»

مدیر فرمود: «فعلاً گاز نداریم.»

با تعجب پرسیدم: «پس این چاییهایی که میل میکنید از کجا میآیند؟»

گفت: «معلوم است دیگر ... از خانه سرایدار! خودش یک گاز کوچک دارد ... البته مال پیکنیک است ... ولی خب، کار راهانداز است. جای نگرانی نیست. تا نهم برج انشاءالله همه چیز حل میشود.»

زنگ بعد دیدم بچههای طبقه دوم از پنجرهای بیشیشه سرگرم تماشای خانههای اطراف هستند. با لحنی پدرانه، درباره حرمت خواهر و مادر توضیحاتی دادم و آن بچههای خوب را به راه راست هدایت کردم. همینکه خواستم درس را شروع کنم، ناگهان گرد و خاک در کلاس پیچید و ادامه کار را غیر ممکن کرد. با دلخوری دوباره به سفرهخانه سنتی برگشتم.

مدیر پشت بلندگو داشت به بچهها میگفت: «چون توالتها فعلاً در ندارند، بچهها میتوانند زنگ سوم به خانه بروند و استراحت کنند!» هنوز بلندگو را خاموش نکرده بود که مدرسه در یک چشمبههم زدن خالی شد. لواشکفروشها و فروشندگان انواع تنقلات مثل بامیه و لبو و پُففیل روی چرخدستیها اجناس ترش و شیرین خود را با صدای رسا تبلیغ میکردند.

صبح روز بعد دوباره به طرف مدرسه راه افتادم. از چند روز پیش شایع شده بود قرار است حیاط را آسفالت کنند. آنروز نزدیک به صد کیسه شن و ماسه و بشکههای قیر به مدرسه آورده شد. هیچکس فکر نمیکرد آن بشکهها سه هفته تمام وسط حیاط ولو باشند. بچهها از بشکهها سکوهای پرش ساخته بودند و مرتب از بالای آنها پایین میپریدند.

صبح روز بعد، دیدم هیچکس در حیاط نیست. ازسرایدار پرسیم: «ماجرا چیست؟»

گفت: «امروز قرار است ماشینآلات شهرداری برای آسفالت حیاط مدرسه بیایند. برای همین بچهها را زودتر بردیم و داخل کلاسها نشاندیم.»

آن روز تا زنگ آخر هیچ ماشینی وارد مدرسه نشد. فردای آن روز ماشینآلات زیادی اطراف مدرسه مستقر شده بودند. از سرایدار پرسیدم: «چرا تشریف نمیآورند داخل؟!»

گفت: «اندازه در کمی کوچک است. ماشینها نمیتوانند داخل شوند!»

با تعجب پرسیدم: «الان منتظر چی هستند؟»

سرایدار جواب داد: «آنطور که شنیدهام، میخواهند در را بهکل از جا در بیاورند!»

همان موقع آقا رضا جوشکار با وسایلش به ما نزدیک شد! پس از چند ساعت تلاش، چارچوب فلزیِ در و کمی از دیوار تخریب شد تا ماشینآلات یکی پس از دیگری وارد حیاط مدرسه شوند!

اوایل آبان هوا کمی سرد شده بود و مدیر سعی کرد از طریق دیپلماسی، شیشهها را هرچه زودتر به مدرسه بیاورد. شیشهبُرها در طول پنج روز تمام شیشهها را انداختند. همه هم راضی بودند و بچهها از سرمای صبحگاهی شکایت چندانی نداشتند، تا اینکه هوا باز هم سردتر شد. به دستور مدیر، بخاریهای نفتی با کمک بچهها از زیرزمین به کلاسها منتقل شدند. کارگران موقع نصب دودکشها متوجه شدند باید گوشه شیشهها را بشکنند یا به شکل خاصی، آنها را بهصورت دایره از داخل ببرند تا دودکشها به بیرون راه پیدا کنند. کارگرها میگفتند این، کار شیشه بُرهاست. بنابراین، وسایل خود را برداشتند و رفتند تا پس از بریدهشدن شیشهها برگردند! یک هفته بعد شیشهبُرهای متخصص آمدند و دودکشها را در گوشه پنجرهها جا دادند. البته تعدادی از آنها شکستند، ولی خب چارهای نبود.

دهم آبانماه چند خانواده به مدرسه آمدند و از مردمآزاری بچههای طبقه دوم شکایت کردند. باز هم حلال مشکلات، آقا رضا جوشکار، از راه رسید و جلوی پنجرههای مشرف به همسایگان، ورقهای آهن جوش زد تا مدرسه تازهساخت ما کامل شود!

۱۹۹
کلیدواژه (keyword): رشد مدیریت مدرسه، طنز، مدرسه تازه‌ساخت ما، احمد کعبی فلاحیه
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید