عکس رهبر جدید

ننه پیرزن خبرنگار

  فایلهای مرتبط
ننه پیرزن خبرنگار

روزی پیرزنی که تنها زندگی میکرد، تصمیم گرفت به خانهی دخترش برود. با خودش فکر کرد مـیتواند چند روز مهمان او باشد. اینطوری هم دلش باز مـیشد، هم دخترش را مـیدید و هم مـیتوانست از غذاهای خوشمزّهای که او درست مـیکرد، بخورد. امّا دختر پیرزن در دهی دیگر زندگی مـیکرد. پیرزن میدانست در راه خانـهی او، یک شیر، یک پلنگ و یک گرگ وجود دارد. ممکن بود این حیوانات پیرزن را بخورند!

بنابراین، فـکر کـرد کـدوی بزرگی را که در باغچهی حیاط خانهاش کاشته بود بِکَند و درون آن را خالـی کند. بعد، داخل کدو برود و قِل بخورد و تا خانهی دخترش برود. امّا پس از مدّتـی فکر کردن، راه دیگری به ذهنش رسید. پیرزن خودکار، کاغذ و دستگاه ضبط صوت قدیمـیاش را که با باتری کار مـیکرد برداشت و راهـی خانهی دخترش شد.

کمی که رفت، ناگهان گرگی جلوی او را گرفت و پرسید: «ننه پیرزن کجا میروی؟ بیا که وقت خوردنت رسیده است.»

پیرزن گفت: «ولـی من یک خبرنگار هستم. اگر مـرا نخوری و بگذاری با تو مصاحبه کنم، قول مـیدهم مصاحبهات را چاپ کنم تا مردم بیشتر دربارهی تو بدانند.»

گرگ سینهاش را صاف کـرد و گفت: «ننه خبرنگار، چه خوب شد که دیدمت. از قول من بنویس که زندگی گرگ‌‌‌ها خیلی سخت شده است. انسانها اینقدر شکار کردهاند که حیوانات کوچک کم شدهاند. دیگر حیوانی باقی نمانده است که ما آن را بخوریم. وگرنه کدام گرگی دوست دارد به جای خرگوش، ننه پیرزن را بخورد؟»

ننه پیرزن همهی حرفهای گرگ را نوشت، صدایش را ضبط کرد و قول داد مصاحبهاش را چاپ کند. گرگ هم قول داد او را نخورد تا مصاحبهی چاپ شدهاش را ببیند. کمی جلوتر، پلنگی جلوی ننهپیرزن را گرفت و گفت: «ننه پیرزن کجا میروی؟ بیا که وقت خوردنت رسیده است.»

پیرزن به پلنگ گفت که خبرنگار است. پلنگ هم سرِ درددلش باز شد که از وقتی آدمها از وسط جنگل جادّه کشیدهاند، پلنگ‌‌‌‌های زیادی با ماشینها تصادف کرده و از بین رفتهاند. پیرزن به پلنگ هم قول داد مصاحبهاش را چاپ کند. خاله پیرزن در حالی با پلنگ خداحافظی کرد که پلنگ به یاد خالهی مرحومش که با یک ماشین تصادف کرده بود، افتاده و بغض کرده بود.

کمی جلوتر، ناگهان شیر بزرگی پرید جلوی پیر زن و گفت: «ننه پیرزن کجا میروی؟ بیا که وقت خوردنت رسیده است.»

پیرزن به شیر هم گفت که خبرنگار است. شیر تا این حرف را شنید، شروع کرد به نالیدن که حیوانات جنگل دیگر مثل سابق احترام حیوانات بزرگ‌‌‌تر را نگه نمیدارند. مثلاً قبل از رسیدنِ پیرزن، دو تا بچّهسنجاب داشتهاند با یالهای شیر که خواب بوده است، بازی میکردهاند! پیرزن قول داد دربارهی احترام بچّهها به بزرگترها هم از قول شیر مطلبی بنویسد و به راهش ادامه داد.

وقتی پیرزن صحیح و سالم به خانهی دخترش رسید، ماجرا را برای او تعریف کرد. دخترش که از سالم رسیدن مادرش به خانه‌‌شان خوشحال بود، پرسید: «حالا چطوری میخواهید به قولی که به شیر، پلنگ و گرگ دادهاید، عمل کنید؟»

در اینجا بـود کـه پیرزن به مجلّهی رشد نوآموز نوهاش نگاه کرد. فکرش را قبلاً کرده بود. او ماجراهایـی که برایش اتّفاق افتاده بود، به همراه حرف‌‌‌‌های شیر، پلنگ و گرگ به صورت یک داستان نوشت و برای مجلّهی رشد نوآموز فرستاد. بعد، منتظر شد تا وقتـی داستانش در این مجلّه چاپ مـیشود، آن را برای شیر، پلنگ و گرگ ببرد تا به آنها نشان بدهد که در زمینهی خبرنگاری چـه پیرزن با استعداد و البتّه خوشقولی است!

۳۱۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، بخوان و بخند، ننه پیرزن خبرنگار، علی زراندوز
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید