عکس رهبر جدید

صنایع ادبی

  فایلهای مرتبط
صنایع ادبی

شعر دیروز

محمد مددی

در سال ۱۲۲۷ در شهر کرمان پسری به نام فتحالله قدسی دیده به جهان گشود. به خاطر محل تولدش به او قدسی کرمانی و بعدها با انتخاب تخلص «فؤاد»، فؤاد کرمانی نیز گفته میشد. فؤاد شرح حال عمر خود از سنین ۷ تا ۶۰ سالگی را در قالب مثنوی به قلم و شعر آورده است. او از جمله ستایشگران خاندان عصمت و طهارت (علیهمالسلام) است که در کنار مدیحهسرایی، شعر هم  میسرود. همانگونه که از اشعارش پیداست، او را باید در سلک شاعران عارف دانست. فؤاد در سال ۱۳۱۷ دار فانی را وداع گفت و در حوالی کرمان در دامنه کوه سیّدحسن به خاک سپرده شد.

دیوان اشعار او که شامل مرثیههای معصومین (علیهمالسلام) و آمیزهای از معرفت و عرفان است، با نام «شمع جمع» به چاپ رسیده است. روح این شاعر قرین رحمت ابد

 

چو نورش در بسیط ارض از عرش برین آمد

خدا را هر چه رحمت بود نازل بر زمین آمد

ز نورش رحمت از ربّالمشارق تافت بر عالم

چو زهرا را ظهور از رحمه للعالمین آمد

به رشک آسمان طالع شد از روی زمین ماهی

که از شرم رخش خورشید، خاکسترنشین آمد

هویدا گشت بر چرخ نبوت کوکبی تابان

که مهرش مشتری چون زهره بر ماه جبین آمد

ز عرش کبریا بر فرش چون نورش هویدا شد

ملائک در طوافش از یسار و از یمین آمد

مگر اُمّالکتاب است این بتول از وحی سبحانی

که نسلش محکمات آیات قرآن مبین آمد

در او نور علی ممزوج با نور محمد شد

مه و خورشید از این مشرق صباح واپسین آمد

زنسلش ظاهر آمد نور مطلق قائم به الحق

از این مولوده مولودی چو نورالعالمین آمد

علی مرآت یزدان بود و ذاتش بیقرین، آری

خدای بیقرین مرآت ذاتش بیقرین آمد

بتول آیینه شد، آیینه اوصاف یزدان را

چنان آیینه را آیینه در عالم، چنین آمد

چو از رنگ تعین صاف شد اوصاف این دختر

ز بیرنگی رخش آیینه سلطان دین آمد

نجویند اهل بینش استعانت جز به نور او

که در هر ورطه نورش مستعان ِ مستعین آمد

خدا بر حرمتش چون اسم اوّل خواند از خامس

به شوق پایبوسش زآسمان روح الامین آمد

کنیزش را نباشد اعتنا بر تخت بلقیسی

غلامش را سلیمان بنده تاج و نگین آمد

به حق فرمود الحق قرهالعینش رسول حق

که حقبین نور او در چشم خیرالمرسلین آمد

در اوصاف کمال او همین کافی است بر دانا

که این دوشیزه را شوهر امیرالمؤمنین آمد

 

سفر بخیر.../ سجاد رشیدی پور

دستی بلند کردم و گفتم سفر به خیر

خوش میروی، گذار تو از این گذر به خیر

 

من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم

یاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیر

 

یاد تو، ای که خیسی چشمان من نشد

آخر به عزم راسخ تو کارگر، به خیر

 

یادت نمیرود ز خیالم، مگر به مرگ

ذکرت نمیرود به زبانم، مگر به خیر

 

بیخوابی ارمغان دل رفته من است

هرگز نمیشود شب عاشق سحر، به خیر

 

تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم

دستی بلند کردم و گفتم سفر به خیر

 

سزاوار مرد/ فریدون مشیری

در پشت چارچرخه فرسودهای، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشتهام نبود!

تو دیگر نگرد

نیست!»

گر خستهای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جستوجوست.

پویندگی تمامی معنای زندگی است.

هرگز

نگرد، نیست

سزاوار مرد نیست...

 

اسوه ایستادگی/ سیدحمیدرضا برقعی

گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد

از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد

هیبت نام تو یک عمر تکانم داده است

رسم مردانگیات راه نشانم داده است

پی نبردیم به یکتایی نامت زینب

کار ما نیست شناسایی نامت زینب

من در ادراک شکوه تو سرم میسوزد

جبرئیلم همه بال و پرم میسوزد

من در اعماق خیالم، چه بگویم از تو

من در این مرحله لالم، چه بگویم از تو

چه بگویم؟! به خدا از تو سرودن سخت است

هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است

چه بگویم که خداوند روایتگر توست

تار و پود همه افلاک نخ معجر توست

روبهروی تو که قرآن خدا وا میشد

لب آیات به تفسیر شما وا میشد

آمدی تا که فقط زینت مولا باشی

تا پس از فاطمه صدیقه صغری باشی

آمدی شمس و قمر پیش تو سوسو بزنند

تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند

چشم واکردی و دنیای علی زیبا شد

باز تکرار همان سوره «اعطینا» شد

عشق عالم به تو از بوسه مکرر میگفت

به گمانم به تو آرام پیمبر میگفت:

بیتو دنیای من از شور و شرر خالی بود

جای تو زیر عبایم چهقدر خالی بود

 

...

 

از بیوفاییهای این دنیا گذشتم

از هر چه بود از زشت و از زیبا گذشتم

 

گفتم حرامت باد عمری که پیات رفت

آری گذشتن سخت بود اما گذشتم

 

رودم که در آخر به مردابی رسیدم

از خیر دیدار توای دریا گذشتم

 

از عشق گفتی میشود راحت گذر کرد

من شمع بودم، سوخت جانم تا گذشتم

سید حمیدرضا برقعی

 

 

یا علی باز از خدا دستی به همراه بسیج

جاودان کن در جهان این جلوه و جاه بسیج

یا علی خون حسینت کِی رود از یادها

گو ببیند زینب این غوغای خونخواه بسیج

تا علمدارش گشاید بال شاهین علم

میدهد فرمان حسینت کو بُوَد شاه بسیج

اشک و خون میبارد از آفاق آذربایجان

خود به مژگان رفت آذربایجان را بسیج

میزداید دود آه خیمههای سوخته

خیمه و خرگاه زد در کربلا آه بسیج

کوردل بودند اهل کوفه و بیعتشِکن

قوم سلمان است این قوم دلاگاه بسیج

غرش ای شیر خدا ببر و پلنگ خفته را

تا شود صدامیان خرگوش و روباه بسیج

لشکر اسلام شد چون سیل و طوفان در خروش

کفر اگر خود کوه باشد میشود کاه بسیج

روز کین و انتقام است از گروه حرمله

چند باشد داغ اصغر زجر جانکاه بسیج

رهبر از نصرٌ مِنَ الله داد فرمان جهاد

تا رسد فتح قریب از نصرتالله بسیج

غبت و شوق شهادت خرمنی انباشته است

حاشَ لِله نیست یک جو هرگز اکراه بسیج

کربلا تشنه است و بر سقای خود چشم انتظار

طلعت ماه بنیهاشم بود ماه بسیج

با شعار یا محمد، شیعه و سنی یکی است

نیست جز قرآن و حق ذکری در افواه بسیج

این سفر با فتح پایان باز میگردد سپاه

میدهد پایان به فتح گاه و بیگاه بسیج

سر به درگاه خدا میساید این جهد و جهاد

شهریارا! تا بِسایی سر به درگاه بسیج

مرحوم استاد شهریار

۱۱۲
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، صنایع ادبی، محمدحسین مددی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید