عکس رهبر جدید

پرستاران گل‌ها

پرستاران گل‌ها

امین و زینب برادر و خواهر هستند. امین برای آمادهکردن سفرهی شب یلدا میوهها را در سینی گذاشت. زینب هم حسابی منتظر بود تا شب بلند یلدا را ببیند. زینب و امین در انتظار مهمانهایی بودند که قرار بود در کنارشان باشند.

دینگدینگ ...  امین پرید و گفت: «آخ جون، پدربزرگ آمد!»

در که باز شد، پدربزرگ و مادربزرگ آنها را در آغوش گرفتند و دور هم نشستند. اما جای یک نفر در این شب بلند خالی بود. امین پرسید: «مادر، پس بابا کی میآید؟»

زینب که کنار تلفن نشسته بود، گفت: «بابا جون حتماً دارد از بیماران مراقبت میکند. من که خیلی دوست دارم مثل بابا یک روز پرستار بشوم.»

مادر گفت: «بیایید با بابا جون تماس بگیریم و صحبت کنیم.»

آنها در کنار هم نشستند و با بابا مشغول صحبت شدند.

امین گفت: «من هم دوست دارم مثل باباجون باشم، امّا نمیدانم برای مراقبت چه کارهایی باید انجام داد؟»

پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «من پسربچّهای را میشناسم که بلد بود از کلّی گلوگیاه مراقبت کند!»

زینب گفت: «مراقبت از گلوگیاه؟ چطور؟»

پدربزرگ گفت: «بیایید کنار من تا داستان باغ بیانتها را برایتان تعریف کنم.»

- پسری بود که یک روز تصمیم گرفت یک جایی از شهر کوچکشان را که گوشه و کنارش گلوگیاه رشد کرده بود، به باغچهای زیبا تبدیل کند...

داستان پدربزرگ که تمام شد، بچّهها گفتند: «ما هم دوست داریم باغ بیانتها داشته باشیم.»

مادر گفت: «بچّهها، الان که دیر وقت است. امّا قول میدهم فردا برویم سراغ درستکردن باغچه.»

صبح روز بعد، مادر، بچّهها را بیدار کرد تا بعد از صبحانه با هم به فروشگاه گل و بذر گیاهان بروند. در فروشگاه، امین گفت: «خب، حالا چکار کنیم؟»

یکدفعه زینب با صدای بلند گفت: «آهان، فهمیدم!»

همه با تعجّب پرسیدند: «چی را؟»

ما در درس صفحهی 39 کتاب علوم، یک بار با معلّممان سبزی کاشتیم. باید چند بسته بذر سبزی و چند جعبهی کوچک بخریم.

بعد از خرید، همگی به خانه آمدند و در جایی که آفتاب خوبی داشت، مشغول رنگکردن جعبهها شدند. امین گفت: «رنگ فقط سرمهای.»

زینب گفت: «سفید.»

امین با صدای بلند گفت: «سرمهای.»

زینب دوید و به اتاق رفت. امین که فکر کرد زینب ناراحت شده است، به دنبالش رفت. بعد هم دید زینب دارد لابهلای کتاب ریاضی خود را میگردد.

زینب گفت: «یک کار بهتر سراغ دارم! بیا برای رنگکردن جعبهها از کتاب ریاضی کمک بگیریم و دیوارهی جعبهها را یکی در میان رنگ بزنیم.»

امین گفت: «یعنی یک ردیف سفید و یک ردیف سرمهای؟ فکر هنرمندانهای است، قبول.

رنگزدن جعبهها که تمام شد، داخل جعبه ها خاک و بعد بذرها را ریختند. به آنها آب دادند. چند روزی گذشت. بذرها هنوز زیر خاک بودند. امین با ناراحتی به زینب گفت: «این بذرها به چه دردی میخورند؟ هنوز خبری از آنها نیست!»

زینب گفت: «بیا تا بگویم بذرها به چه دردی میخورند. کتاب قرآنش را برداشت و داستان تصویرهای صفحهی 27 آن را برای امین تعریف کرد. بعد از چند روز، بذرها سر از خاک در آوردند. زینب و امین هر روز به باغچهی بیانتهایشان سر میزدند.

یک روز که بابا جون به خانه آمد، زینب و امین دست بابا را گرفتند. او را به کنار باغچه بردند. امین گفت: «بابا جون، ما هم مثل شما مراقبت کردیم؛ البته از این سبزیها.»

باباجون آنها را در آغوش گرفت و بوسید. امین و زینب حالا میدانستند مراقبتکردن یعنی چه و از اینکه سبزیهایشان حسابی رشد کرده بودند، خوشحال بودند.

۲۹۹
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، درس قصه، پرستاران گل‌ها، مهدی نجفی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید