عکس رهبر جدید

ماجرای کتاب‌ها

ماجرای کتاب‌ها

«آبچال، خشم قلمبه، و کتابهای دیگر» همه در یک خانه زندگی میکردند. بعضی وقتها مادر و پدر و بعضی وقتها بچّهها آنها را میخواندند. یک روز که آبچال و بقیهی کتابها روی میز بودند، یکدفعه روی زمین افتادند. آبچال داد زد: «وای! آب برکهی جنگل ریخت.»

خشم قلمبه که حسابی خیس شده بود، گفت: «آهای آبچال، چرا آب برکه را روی من ریختی؟»

آبچال که خودش هم آب برکه اش کم شده بود، با ناراحتی گفت: «دوباره به زمین افتادیم!»

خشم قلمبه گفت: «آبچال! چرا اسمت نیست؟»

آبچال فوری خودش را نگاه کرد. دید اسمش با آب برکه پاک شده است. با ناراحتی گفت: «حالا من بدون اسمم چکار کنم؟»

علوم دانا گفت: «بروید سراغ فارسی مهربان و به او بگویید آبچال اسمش را میخواهد.»

فارسی مهربان خندید. گفت: «آبچال نگران اسمت نباش. فقط اوّل اسمت که نوشته بود آب، پاک شده. میتوانیم به صفحه ی 28 من برویم و نوشتن کلمهی آب را ببینیم.»

فارسی مهربان کلمهی آب را برای آبچال نوشت. اسم آبچال کامل شد. امّا او همچنان ناراحت بود. خشم قلمبه گفت: «باز که ناراحتی!»

آبچال گفت: «بیشترِ آب برکهام بیرون ریخته است. دیگر شاید باران نبارد و در برکهی من آب جمع نشود! اینطوری حیوانات جنگل هم نمیتوانند آب کافی بخورند.»

خشم قلمبه که از ناراحتی قلمبهتر شده بود گفت: «باران! باران چه ربطی به برکهی تو دارد؟»

علوم دانا گفت: «من میدانم آبچال چه میگوید. اگر باران نبارد، برکه هم آبی ندارد.»

خشم قلمبه گفت: «چطور باران به برکه آب میدهد؟ باران از کجا میآید؟»

علوم دانا صفحهی 45 خودش را باز کرد. داستان قطرههای باران را برای دوستانش خواند.

خشم قلمبه که حالا کوچک و آرام شده بود، گفت: «ای کاش ما جایی داشتیم که میتوانستیم در آن راحت بنشینیم تا هر وقت کسی خواست بیاید و داستان ما را بخواند.»

علوم دانا گفت: «این شد یک فکر خوب. ما یک خانهی کتاب میسازیم.»

خشم قلمبه گفت: «خانهی کتاب؟ چطور میشود یک خانهی کتاب ساخت؟»

علوم دانا گفت: «اوّل باید همهی کتابها را جمع کنیم. بعد آنها را در اندازههای بلند و کوتاه، چاق و لاغر جدا کنیم. برای اینکه بدانیم چطور میشود آنها را جدا کرد، میتوانیم از کتاب ریاضیکمک بگیریم.»

کتاب ریاضی تا صدای علوم دانا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: «اوهوم! اوهوم!» بعد هم صفحههای 2 و 3 خودش را باز کرد و گفت: «اوّل باید بتوانیم بشماریم و کتابها را دستهبندی کنیم.»

علوم دانا گفت: «بعد هم برای هر دسته یک رنگ انتخاب کنیم که با دیدن آن همه بدانند هر کتاب را کجای خانهی کتابها بگذارند. مثلاً آبچال که قدبلند است، با کتابهای قدبلند دیگر سبزرنگ  باشند.»

علوم دانا و کتابهای دیگر سراغ ساخت خانهی کتاب رفتند. یک جعبهی مقوّایی برداشتند و مشغول کار شدند. حالا دیگر هر کدام از کتاب ها جایی برای خود داشتند. می توانستند با خیال راحت بنشینند تا کسی آن ها را بردارد و بخواند و دوباره سرجایشان بگذارد.

۲۳۹
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه، ماجرای کتاب‌ ها، مهدی نجفی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید