عکس رهبر جدید

محمد به ایران می‌آید و فارسی یاد می‌گیرد و ...

  فایلهای مرتبط
محمد به ایران می‌آید و فارسی یاد می‌گیرد و ...

جان دلم که شما باشید، در قسمت قبل برایتان گفتم که محمّد برای خودش مشغول بازی و کارهای خیلی خوب بود و لابهلای بازی هایش، هر وقت حوصله اش میکشید، کمی هم درس می خواند. خلاصه خیلی خوش بخت بود، ولی متأسّفانه در این دنیا خوش بختی ها خیلی زود میروند پی کارشان! یعنی جایشان را به خوش بختیهای جدید می دهند؛ تا آدم می آید مفهوم یک خوش بختی را بفهمد، آن خوشبختی زود می رود و یکی دیگر می آید.

آنموقعها کلّ سرزمینهای اطراف محل تولّد محمّد بین دو کشور ایران و عثمانی تقسیم شده بود. اصلاً خبری از بقیه ی کشورهای روی نقشه نبود. شهری که محمّد در آن زندگی میکرد در کشور عثمانی بود. عثمانی ها خیلی زود با شمشیرهایی تیز پیش بابای محمّد و دوستانش آمدند. اوّل پرسیدند که آنها چهجوری فکر میکنند؟ بابای محمّد و دوستانش، با حوصله و مهربانی برای عثمانیها توضیح دادند که چهجوری فکر میکنند. عثمانیها کمی ناراحت شدند و گفتند که آخر چرا اینجوری فکر می کنید و چرا آنجوری فکر نمیکنید؟ اصلاً چرا شبیه ما فکر نمیکنید؟! خلاصه نمیدانم چطور شد که عثمانیها عصبانی شدند و گفتند حالا که شما مثل ما فکر نمیکنید، بهتر است زحمت بکشید و از کشور ما بروید بیرون!

ایبابا! باور کنید بابای محمّد و دوستانش خیلی توضیح دادند، ولی فایده ای نداشت. تازه، این بار عثمانیها خیلی هم لطف کردند! ممکن بود آنها را به خاطر اینکه جور دیگری فکر میکنند به زندان ببرند یا حتّی بکُشند از آن طرف، در آن زمان، خیلی دور از لبنان، در ایران شاهی زندگی می کرد که اسمش تَهماسب بود. اتّفاقاً تهماسب مثل بابای محمّد سبیل های دُمسنجابی داشت و دربهدر دنبال دانشمندانی بود که مثل خودش فکر کنند.

شاهتهماسب وقتی شنید که عثمانیها بابای محمّد را اذیت میکنند، نامهای نوشت و او و خانوادهاش را دعوت کرد و گفت: «تشریف بیاورید ایران! قدمتان سَرِ چشم!» بابای محمّد و دوستانش هم بار و بندیلشان را برداشتند و از همان راهی که اجدادش حدود هزار سال پیش به لبنان رفته بودند، دوباره به ایران برگشتند. معلوم است که راه خیلی عوض شده بود. مسافران مدّتی در شهرهای کربلا و نجف و کاظمین ماندند. یک دلِ سیر زیارت کردند، با دانشمندان آنجا ملاقات کردند و سپس وارد ایران شدند.

سفرهای آن زمان با اسب و الاغ و قاطر و شتر انجام می شد! به هر کدام از حیوانات یک یا چند زنگوله آویزان میکردند و با راهرفتنشان، صدای زنگولهها دَلَنگ و دُلَنگ همهجا می پیچید. معلوم است که سوار الاغ و اسب شدن، بلیت نمیخواست و در حرکتشان اصلاً تأخیر و از اینجور چیزها نبود. فقط مشکل این بود که رفتن از یک شهر به شهری دیگر چند روز طول میکشید. واقعاً آدم میمانَد قدیمیها چقدر حوصله داشتند!

توی راه هر وقت گرسنه شان می شد، خیلی سریع، آتشی روشن و گوشـتی کباب می کردند. توی درِدیگ هم نان می پختند.

خانوادهی محمّد و کلّ فامیلشـان با دَلَنگ و دُلَنگ آمدند و آمدند تا رسیدند به شهر قزوین.

آن موقع قزوین پایتخت ایران بود. شاهتهماسب برای خودش قصری ساخته بود. نقّاشی می کرد و شعر می گفت. هر وقت هم که حوصله اش سر می رفت، کمی هم پادشاهی میکرد. بابای محمّد یک خانهی بزرگ با اتاقهای زیاد پیدا کرد تا بارهایشان را آنجا بگذارند. بالاخره بعد از چندین ماه سفر، کمی استراحت کردند. بچّهها رسیده و نرسیده خانه و کوچه را روی سرشان گذاشتند. بچّههای همسایه هم خیلی زود آمدند تا دوستان جدیدشان را کشف کنند. چیزی نگذشت که بچّه ها فهمیدند که ای داد بیداد! زبانشان با زبان آن ها فرق دارد! معلوم نبود که زبان اینها با زبان آنها فرق داشت یا زبان آنها با زبان این ها! ما فکر میکنیم زبان هردوتایشان با هم فرق داشت! خیلی زود معلوم شد که خانوادهی محمّد به زبان عربی صحبت میکنند و بچّههای همسایه به زبان فارسی! محمّد تا آن موقع زبان فارسی را نشنیده بود. بچّهها خیلی زود فهمیدند که برای بازیکردن اصلاً زبان مهم نیست. گرگم به هوا و قایمباشک به فارسی یا عربی فرقی نداشت.

۳۷۹
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، دانشمند شهرساز، محمد به ایران می‌آید و فارسی یاد می‌گیرد و ...، حمید عبداللهیان
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید