عکس رهبر جدید

پهلوان رضا

  فایلهای مرتبط
پهلوان رضا

مرشدعبدالله یـک بار دیگـر زنگ زورخانـه را بـه صدا درآورد و انگشتهـای لاغـر و استخوانیاش بـیاختیار بر پوسته صاف و کشیده ضرب به حرکت در آمدند ...

پهلوانها «یاعلی» گفتند، وسط گود حلقه زدند و آماده شدند. مرشد عبدالله گرم کار شد و با شور خواند:

«برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را !»1

مثل آسمان بهاری بغض داشت و صدایش آشکارا میلرزید. برخلاف روزهای گذشته که چشمهای درشت و سیاهش را به کف گود میدوخت و شق و رق مینشست و میخواند، این بار توی خودش مچاله شده بود. نگاهش را به سقف زورخانه دوخته بود تا قطرههای اشکی که در نینی چشمهایش تکان میخوردند، بر زمین نیفتند و کسی گریهکردن پنهانش را نبیند.

باورش نمیشد که پهلوان زمین خورده و شرمنده اهل و عیال خود شده باشد. نبودن پهلوانرضا را باور نمیکرد. میدید و قبول نداشت. بیآنکه بخواهد، به گذشته فکر میکرد. به یاد میآورد که چند روزی میشد از پهلوان رضا خبری نبود. پیش از آن هم، از ماهها قبل، پهلوان حال و روز خوشی نداشت. نمیگفت، نمیخندید و در هیچ کاری پیشقدم نبود. آرام و سر به زیر بود. مثل کوه، ساکت و استوار، همه چیز را توی خودش میریخت و دم برنمیآورد.

- غمت کم پهلوانرضا!

صدای مرشد در گلو شکسته شده و به گوش پهلوان نرسیده بود. هر بار که خواسته بود حال پهلوان را بپرسد، جرئت نکرده بود. در عمق چشمهای پهلوان رضا رازی نهفته بود که مرشدعبدالله را به اندیشیدن وا میداشت و به  او اجازه  نمیداد راحت و آسوده با او صحبت کند.

- سلام مرشد!

- سلام پهلوان، سلامت باشی!

- برقرار باشی!

فقط سلام و احوالپرسی کرده بودند و دیگر هیچ. مرشدعبدالله خواسته بود که سر صحبت را باز کند، اما نتوانسته بود: چرا پهلوانرضا کم حوصله شده است؟ چرا مثل همیشه دوش به دوش پهلوانهای دیگر تا آخِر وقت توی گود زورخانه نمیماند؟ چرا بیصدا و خاموش شده است؟!

مرشدعبدالله حق داشت اینطور فکر کند. مدتی بود که پهلوانرضا دیرتر از همه میرسید و زودتر از بقیـه کف گود را میبوسید و بیـرون میآمـد. از خواندن غزل هم خبری نبـود. مثل بلبل خاموش، بال و پرش را جمع کـرده بود و کمتر از هر وقـت دیگری صحبت میکـرد. نگاهها بر لب و دهـان پهلوان میخشکید. اما او خاموش بود و بیصدا، و هیچ جنب و جوشی هم نداشت. وقتی هم که بیخبر به زورخانه نیامد، همه متوجه جای خالی پهلوان شدند؛ تماشاچیها، پهلوان‌‌ها و بیشتر از آنها، مرشدعبدالله ...

یک روز و دو روز و چند روز گذشت؛ دیگر درست نبود بیشتر از آن صبرکردن و دندان به جگر گذاشتن. باید کاری میکردند.  پهلوان کربلایی حسن نزدیکیهای ظهر بود که به «بازار» رفـت و سراغ پهلوانرضا را گـرفت. بازار آهنگرها بود و گل روی پهلوانرضا. از اولین کسی که سراغ گرفت، همراهش شد و تا نزدیکی مغازه با او آمـد؛ با کربلایی همراه شد و همکلام. گفت که پهلوانرضا ناخوش است و ...

خبر خیلی زود به زورخانه رسید.

غروب یکی از روزهای گرم تابستان بود. آن روز زنگ زورخانه به صدا درنیامد. مرشدعبدالله از شب پیش کاغذی را روی در چوبی و کوتاه زورخانه چسبانده بود که روی آن نوشته شده بود: «یا علی. زورخانه پهلوانحیدر امروز تعطیل است.»

پهلوانها به موقع آمدند، همگـی در قهوهخانه آن سوی رودخانه که سالهای سال پهلوانحیدر به آنجا میآمد، جمع شدند تا به خانه پهلوانرضا بروند. همان جا هم از زبان پهلوان کـربلایـی حـسن شنیدنـد که دکانآهنگری پهلوانرضا از روزهای پیش باز نشده است.

هوا رو به تاریکی میرفت که آماده رفتن شدند. کمی صبر کردند تا خداوند پرده سیاه شب را بر چهره عالم و آدم کشید و راز خلق روزگار را بیشتر از روز پوشاند. در تاریکی شب نام خدا را به زبان آوردند. در دل یاد خدا را زنده کردند و پیش رفتند. زمین با تمام سنگدلیاش به نوازش قدم پهلوانها آمده بود و نگرانِ خستگی آنها بود. سنگفرش گذرها بود و آوای خوش گامها ...

نفسها زندانی قفسِ تنگ سینهها شده بود. حلقه برنجی روی در با پهلوانها حرف میزد و آنها را به یاد برادرشان، پهلوانرضا، میانداخت: « خوب شد که آمدید ...»

دلها بیقرار و چهرهها در هم بود. پیشانیها چین داشت. اشتیاق دیدن پهلوانرضا و پرسوجوکردن از حال و احوال او آتش شده بود و در دلهای بیقرارشان شعله میکشید. پهلوانرضا در خیر و شر مردم همیشه قدم اول را برمـیداشت و این فراموششـدنی نبود.

صدای باز شـدن چفت در برخـاست. در گشوده شد و پهلوانرضا،  لاغر و رنگ پریده، در آستانه در خوشامد گفت: «سلام، خوش آمدید، صفا آوردید!»

- السلام علیک، مهمـان داری پهلوان!

- بفرمـایید، چشممان روشن.

پهلوانرضا حلقه به در کوبید و کنار ایستاد تا مهمانها وارد شوند. پهلوان کربلایی حسن با تعارف بقیه وارد شد و پشت سر او مرشدعبدالله و دیگران هم به داخل رفتند و مثل کربلایی پیشانی و روی میزبان را بوسیدند.

در هنوز باز بود. پهلوانرضا «الهی شـکر» گفت و در را پشت سر خود بست. ماهها بود که پهلوانرضا به زحمت روی پا ایستاده بود. جانش را به دندان گرفته بود و به هزار رنج و مشقت کار میکرد و بار زندگی را به دوش مـیکشید. عـاقبت هم خانهنشین شده بود و دیگر نمیتوانست حتی به کسب و کارش برسد.

شکست تلخی بود. پهلـوان حتی خوابش را هم نمیدید. غول مریضی پشت پهلوان را به خاک رسانده بود. پهلوانرضا صبر و رضامندی خود را لطف پروردگارش میدانست و در تنگنای سختی و فشار زندگی شکرگزار بود.

پهلوانها حمد خواندند و برای سلامتی پهلوانرضا دعا کردند. کربلایی حسن بـه شور و حـال افتاد و به حضرت سیدالشهدا(ع) متوسل شد. با حرفهایی کـه از سـر شوق میزد، اشک همه را در آورد. بیشتر از همه پهلوانرضا گریه کرد و اشک ریخت.

ذوالفقار و حیدر که از اول مجلس برای مهمانها چای و گلاب آورده بودند، در راست و چپ پهلوانرضا نشسته بودند و تندرستی و برقراری پدرشان را به چشم میدیدند.

مرشدعبدالله که طاقت تماشای گریهکردن پهلوانرضا را نداشت، به منبر رفت: «ذوالفقارتو زرنگتری یا حیدر؟»

ذوالفقار و حیدر زیر چشمی به هم نگاه کردند و لبخند زدند.

- هر کسی که مرتب به زورخانه آمد، حتماً پهلوان نیست. کسی هم هست که به عمرش زورخانه ندیده، ولی پهلوانِ پهلوانهاست.

- خدا بیامرزدت پهلوانحیدر!

مرشدعبدالله حرف دلش را زد و آرام گرفت. بعد از او هم هر حرفی که زده شد، برای تسکین پهلوانرضا بود. پهلوانها پس از خواندن آیة الکرسی2 شرمنده و خوشحال بیرون آمده بودند؛ شاید بهتر این بود که زودتر سراغ او را میگرفتند. اما همین که سعادت دلجویی از پهلوانرضا را پیدا کرده بودند، خدا را شکر میگفتند.

تکلیف خودشان را خوب میدانستند. لازم نبود که منتظر فرداها باشند ... بعد از یک روز که زورخانه تعطیل بود، دوباره زنگ به صدا در آمده بود. نفس گرم پهلوانها که یاد خدا میکردند و ذکر «یا علی» میگفتند، همه جا را معطر کرده بود. باید مختصری ورزش میکردند و پس از آن هر کس به وسع خودش پولی را در کف گود میگذاشت. بعد آن را جمع میکردند و یک نفر به خانه پهلوانرضا میرفت و تحویلش میداد.

مرشدعبدالله از خواندن باز ایستاد. نفسش بیشتر از آن یاری نمیکرد. حنجرهاش انگار که زخم بود. ضرب را کنار گذاشت. از گود رو برگرداند و چشمهایش را که به شمایل حضرت علی(ع) خیره مانده بود، از اشک پاک کرد و پایین آمد.

پهلوان کربلایی حسن دستمال سفید و تمیزی را کف گود پهن کرد، پولها را روی آن گذاشت و دستمال را گره زد و به مرشدعبدالله سپرد. همه دست به آسمان بلند کردند، برای سلامتی پهلوانرضا دعا کردند و آماده رفتن شدند. چراغ زورخانه زودتر از روزهای پیش خاموش شد و دلها بیشتر از همیشه روشن.

پهلوانها راه افتادند و تا نیمه راه مرشدعبدالله را همراهی کردند. مرشد عبا را روی سرش کشید و با شانههای افتاده قدم برداشت و به طرف خانه پهلوانرضا پیش رفت ...

آسمان شب سیاه و بیستاره بود. غم و شادی تمام عالم توی چشمهای مرشد تلنبار شده بود. نگاهی به دورو بر خود انداخت. همه جا خلوت و خاموش بود. پرده سیاهی شب همه جا را پوشانده بود؛ همه جا و همه چیز را، خوب و بد را، زشت و زیبا را . با توکل به خدا، دست به حلقه در برد و تقه زد. کمی این پا و آن پا کرد، نفس راحتی کشید و منتظر ماند. از داخل حیاط صدای پا آمد. مرشدعبدالله سرفهای کرد و با لحن شرمزده و آرام پرسید: «پهلوانرضا تشریف دارند؟!»

با صدای بازشدن در دوباره به حرف آمد: «سلام علیکم، بیموقع مزاحم شدم؛ شرمندهام!»

- خوش آمدید، صفا آوردید. بفرمایید منزل!

- رفع زحمت میکنم. فقط ... این امانت را آورده بودم!

پهلوانرضـا کـه «رسـم پهلوان»3هـا را مـیدانست، بیاختیار دستهایش را بـالا برد و دستمال پر از پـول را که به سویش دراز شـده بود، گرفت.

- از خـدا عوضش را بگیری!

با زبان و دل از او تشکر کرد. صدا را نمیشناخت. نمیدانست که صاحب آن صدا کیست. سر بلند کرد و در ظلمت شب به کسی که در مقابلش به احترام ایستاده بود، خیره شد.

مرشدعبدالله عبا را بیشتر روی صورتش کشید و در حالی که سعی میکرد صدایش را باز هم تغییر بدهد و خداحافظی میکرد، مانند نسیمی سبک پا در کوچههای شب به راه افتاد. رفت و از چشمها پنهان شد ...

 

 

1.شعر از استاد شهریار است.

2. سوره بقره، آیه 255.

3. اشاره به آیین گلریزان که هنوز در میان پهلوانان پا برجاست.

۱۲۳۱
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه، پهلوان رضا، محمدرضا اصلانی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید