آوا از بچّگی با سروناز دوست بود.
سروناز درخت زیبا و کوچک باغچه بود. آوا همیشه عروسکهای خود را زیر سایهی سروناز پخش میکرد و با هم بازی میکردند.
آوا کمکم بزرگ شد و به مدرسه رفت. حالا آوا هر روز میرفت پیش سروناز. تند و تند از ماجراهای مدرسه برایش تعریف می کرد و مشقهایش را هم مینوشت.
یک روز که آوا یک کلمه را اشتباه نوشت، برگهی آن صفحه از دفتر مشقش را پاره کرد. کاغذ را دور انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. این بار نوک مداد را محکم روی کاغذ فشار داد. نوک مداد شکست و کاغذ سوراخ شد.
سروناز گفت: « معلوم است چهکار میکنی آوا خانم؟ چرا اصلاً مراقب دفتر و مدادت نیستی؟»
آوا گفت: «حالا مگر چه شده است؟»
سروناز گفت: «میدانی یکی از وقتهایی که ما درختها خیلی خوشحال میشویم، چه وقتی است؟»
آوا گفت: «نه! چه وقتی؟»
سروناز لبخندی زد و گفت: «ما درختها زمانی که به مداد و کاغذ تبدیل میشویم تا بتوانیم شما بچّهها را باسواد کنیم، خیلی خوشحال هستیم.
سالهای زیادی طول میکشد تا ما درختها بزرگ شویم تا بتوانند از ما مداد و کاغذ بسازند. شما بچّهها هم باید مراقب مداد و کاغذها باشید.
اینطوری ما هم میتوانیم با خیال راحت در طبیعت زندگی کنیم.»
آوا بلند شد و دوست درختیاش را بغل کرد.
بعد به سروناز گفت: «قول میدهم دیگر هیچوقت از دست من ناراحت نشوی.»
به نظر شما آوا چطور به قولش عمل میکند؟