فیلو تا صبح خوابش نبرد. هی چرخید و چرخید. صدای عجیبی از توی شکمش میآمد: قور... قور... یاد قورباغه ی کنار برکه افتاد. صبح زود دوید و رفت پیش دکتر فیلا.
دکتر از فیلو پرسید: «چی شده فیلو؟ نکند باز سرما خوردهای؟»
فیلو با نگرانی گفت: «نه! فکر کنم یک قورباغه را قورت داده ام!»
دکتر فیلا بلندبلند خندید و گفت : «مگر میشود فیلو!؟»
فیلو گفت: «آخر صدایش را از توی شکمم میشنوم.»
دکتر فیلا گوشی را گذاشت روی شکم فیلو و خوب گوش کرد. بعد گفت: «اینکه فقط صدای آب است. بگو ببینم چی خوردهای؟»
فیلو کمی فکر کرد و گفت: «اوّل از برکه آب خوردم. بعد کمی شاخه و برگ خوردم. دوباره آب خوردم. بعد موز خوردم و باز آب خوردم.»
دکتر گوش هایش را تکان تکان داد، خندید و گفت: «فهمیدم. قورباغه را نخوردهای! فقط بین غذا، زیادی آب خوردهای!»
فیلو گفت: «بیچاره شکمم. برای همین قور قور میکرد. قول میدهم دیگر وسط غذا زیادی آب نخورم.»