عمو حیدر را دوست دارم. زیاد حرف نمیزند. امّا حتّی وقتی ساکت است یکجوری نگاهت میکند که میفهمی دوستت دارد. عمو حیدر از بابا بزرگتر است. خانهاش طبقهی پایین خانهی ماست. عمو مغازه دارد. مغازهی کتابفروشی. من و محمد، پسرعمو حیدر، همیشه پنجشنبهها میرویم مغازهاش پشت قفسهها یک گلیم کوچک و چند تا کوسن است لم میدهیم و برای خودمان کتاب میخوانیم. بابا احمد هم مغازه دارد. مغازهی لوازمالتحریر فروشی بابا کنار مغازهی عموست. بابا و عمو همیشه با هم هستند. مثل من و محمد. امروز پنجشنبه است. روز کتابفروشی. روز خوب ما! آماده میشوم. صدای روشنشدن ماشین میآید. باید عجله کنم.
کتاب را باز میکنم و میخوانم:
نیمهشب بود. هیچکس توی کوچههای کوفه نبود. حضرت علی علیهالسلام از در خانه بیرون آمد. راه رفتن توی تاریکی را دوستداشت. کیسهای بزرگ روی دوشش سنگینی میکرد. کیسه را کمی جابهجا کرد و راه افتاد. از پیچ کوچه که گذشت پیرمرد فقیر را دید. پیرمرد روی زمین خوابیده بود. امام غمگین شد. صورتش چین افتاد. آهسته بهطرف او رفت و طوری که بیدار نشود کنارش ایستاد. از توی کیسه بستهای بیرون آورد و بالای سر پیرمرد گذاشت. بعد عبایش را درآورد و روی پیرمرد انداخت تا سردش نشود. چند لحظه ایستاد به آسمان نگاه کرد. ستارهها میدرخشیدند. دوباره کیسه را روی دوشش انداخت و راه افتاد.
توی راه جلوی در بعضی از خانهها میایستاد. از توی کیسه بستهای درمیآورد و جلوی در میگذاشت. بعد کلون*در را به صدا درمیآورد و سریع از آنجا دور میشد. کیسه کمکم خالی شد. نزدیک اذان بود. به سمت مسجد رفت تا نماز صبح بخواند. پیرمرد فقیر بیدار شد. عبا را که دید لبخند زد. بسته را باز کرد. نان و خرما بود. چه هدیهی شیرینی! با خودش گفت: اینبار بیدار میمانم تا مرد ناشناس را ببینم. صدای اذان توی کوچههای کوفه پیچید.
کتاب را میبندم
عمو و بابا با هم حرف میزنند. آرام! صدایشان واضح نیست. مامان و زنعمو سرشان شلوغ است. دارند توی جعبههای کوچک چیزهایی را بستهبندی میکنند. شکر... قند... روغن... خرما... و خوراکیهای دیگر ...
من و محمد هم کمکشان میکنیم. در جعبهها را که میبندیم بابا و عمو یا علی میگویند و راه میافتند. من و محمد هم همراهشان میرویم. یکییکی جعبه را توی حیاط میبریم و داخل ماشین میچینیم. خودمان بهزور جا میشویم.
عمو راه میافتد. میچرخیم توی خیابانها و کوچهها. عمو توی بعضی از خیابانها و کوچهها میایستد و بابا زنگ در بعضی از خانهها را میزند و یکی از جعبهها را پشت در میگذارد. گاهی میایستد و با صاحب خانه حرف میزند. گاهی هم همینکه در باز میشود راه میافتد. نگاه میکنم به نوشتهی یا علی که روی شیشهی عقب ماشین خوشنویسی شدهاست.
چه خوب که بابا احمد، بابای من است. چه خوب که عمو حیدر عموی من است.
* وسیلهای برای در زدن به جای زنگ که روی درهای قدیمی نصب شده است.