عکس رهبر جدید

آخرین بازمانده

  فایلهای مرتبط
آخرین بازمانده

 آنجا را می‌بینی؟ لای بوته‌های آن درخت بید. چهارده سال پیش همـان‌جا بـود کـه فهمیـدم آخـرین بازمانده‌ام. آن روزها نمی‌دانستم بازمانده یعنی چی؟ اما حالا خوب می‌فهمم؛ حالا که تنهای تنها شده‌ام.

در چند کیلومتری همین جنگل، روستایی هست که روز‌به‌روز از تعداد ساکنانش کاسته می‌شد، هر روز یکی از افراد روستا طعمه پدرم می‌شد. روزی زنی جوان و روز بعد پیرمردی.

پدرم ببری پیر بود و توان شکار حیوانات جنگل را نداشت. از این رو با خودش می‌گفت: «چه کاری بهتر و راحت‌تر از شکار انسان‌ها.»

من به او گفتم: «احتمالاً اگر همین‌طور پیش برود، نسل آدم‌ها زودتر از ما منقرض می‌شود.»

پدر با صدایی حاکی از تمسخر و کمی هم ترحم گفت: «بیچاره  دختر من! تا حالا جز گوشت گورخر چیزی نخورده است.»

پدر روز‌به‌روز فربه‌تر می‌شد و آدم‌ها از ترس جانشان هر روز لاغر و لاغر‌تر می‌شدند. پدر با حالتی عصبی گفت: «اگر این مغز خر را نخورده بودی، حالا خنگ نبودی و لااقل می‌فهمیدی، همان‌ها که امروز برایشان دلسوزی می‌کنی، چند ‌سال پیش مادرت را کشتند. تازه بعد هم پوستش را کندند و فروختند. حالا از تو تعجب می‌کنم چطور دلت به حال آن‌ها می‌سوزد؟»

تا آنکه چند سال پیش اتفاقی عجیب رخ داد. پدرم دختری جوان را شکار کرده بود. دستش را به دندان گرفته بود و روی زمین می‌کشیدش. می‌خواست آن شکار را به من هدیه کند. دختر دیگر قدرت جیغ‌ کشیدن هم نداشت؛ عرق از سر و رویش می‌چکید و صدای ناله ضعیفی از گلویش به گوش می‌رسید. گفتم: «پدر این کیست؟»

گفت: «دختر کدخدای روستا، همان که با گلوله‌ای سینه مادرت را درید. حالا دیگر انتقامم را از او گرفته‌ام و می‌توانم شب‌ها راحت بخوابم.»

صورتم را نزدیک صورت دختر بردم. احساس کردم هنوز نفس می‌کشد؛ اما به سختی! گفتم: «پدر این همان دختری نیست که مادرش را طعمه خود‌کردی؟»

چیزی نگفت. در خواب عمیقی فرو رفته بود. لباس‌های دخترک پاره شده بود. لباسش را به دندان گرفتم و او را کشان‌کشان تا نزدیکی دروازه روستا بردم. چراغ‌ها روشن بودند. بی‌شک فهمیده بودند دختر بیچاره طعمه ببرها شده است. بی‌سر و صدا وارد شدم تا در گوشه‌ای رهایش کنم، اما ناگهان صدای تیر‌اندازی شنیدم.

تکه‌ای از لباس دخترک در دهانم بود. می‌خواستم فرار کنم. کسی فریاد زد: «بزنیدش! بزنیدش!»

هیاهویی به پا شد. تمام توانم را در پایم جمع کردم تا بگریزم، اما چیزی تیز در پایم فرو رفت. دهانم تلخ شد، درد شدیدی در تمام بدنم پیچید. چشمانم سیاهی رفت و دیگر صدایی نمی‌شنیدم. کمی بعد همه جا تاریک شد.

 

چشمانم را باز کردم. همه چیز را تار می‌دیدم. نمی‌دانستم کجا هستم. فکر کردم پایم را از دست داده‌ام، اما نه هر دو سالم بودند. از دور دختری را دیدم که با احتیاط به من نزدیک می‌شد. آستین لباسش آویزان بود. خدایا! چنین چیزی امکان نداشت! مگر می‌شد او هنوز زنده باشد؟! به دست و پایم که به درختی بسته بود نگاه کرد و در فاصله یک متری‌ام نشست. سرم را روی شانه‌ام خم کردم تا کمی از ترسش بکاهم. به چشمانم زل زد و گفت: «نه تو نبودی!»

با نگاه گنگ و پرسشگرم نگاهش کردم. یعنی چه چیزی من نبودم؟ اما او انگار که می‌دانست می‌خواهم چه چیزی بپرسم، آرام گفت: «همانی که استخوان دست‌هایم را در دهان می‌جوید. تو نبودی. تو چشم‌هایت مثل من به رنگ آبی آسمان است، اما او چشمان وحشی‌اش به رنگ بوته‌های درختان جنگل بود.»

خواستم بپرسم: اینجا کجاست؟ چرا من زنده‌ام؟ چرا تو زنده‌ای؟ انگار او تمام سؤال‌هایم را از چشم‌هایم می‌خواند. مهربانانه گفت: «تا قبل از اینکه مرا بازگردانی، این سؤال در ذهن مردم بود که جنازه‌ها چگونه باز می‌گردند. اما حالا همه مردم پاسخ سؤال خود را گرفته‌اند. حتماً حدس می‌زنی که مردم تا چه حد شگفت‌زده شدند. حالا حتی برای من هم جای تعجب دارد که چرا جسدها را به روستا باز می‌‌گردانی. این سؤالی بود که نه من و نه هیچ‌کدام از مردم نمی‌توانیم پاسخی به آن بدهیم.»

بعد چند ثانیه‌ای سکوت کـرد، و به آسمان نگاه کرد و گفت: «من زندگی‌ام را مدیون تو هستم. با خودم گفتم باید برایت کاری کنم. پدرم دیروز می‌خواست پیش چشم مردم دست و پایت را قطع کند و زنده‌زنده پوستت را بکند. شاید تعجب کنی اما من مانع شدم. تا یک ساعت دیگر ماشینی می‌آید تا به باغ‌وحش بروی، اما من تصمیم گرفتم دست و پایت را باز کنم تا از همین‌جا به جنگل بازگردی. هیچ‌کس نمی‌فهمد! اما باید قولی به من بدهی؛ قول بدهی که دیگر هیچ‌گاه به روستای ما حمله نکنید.»

ایستاد و نزدیک‌تر شد. با خودم گفتم کاش پدرم اینجا بود و می‌دید که در این روستا به جز حیوانات اهلی انسان‌های واقعی هم پیدا می‌شوند. می‌دانستم او همه چیز را در چشم‌های من می‌بیند. سپس در کمال تعجب دیدم با دست سالمش و با چاقو طناب‌ها را پاره کرد. ایستادم. اشک در چشمانش حلقه زده بود،.گفت:‌ «برو.»

نمـی‌توانستم بـه‌همین راحـتی بـروم. احـساس کـردم که دوست دارد برایم دست تکان دهد. خواستم بروم که از دور برایم دست تکان بدهد. هول شد و گفت: «صبـر کن!» چیزی از جیبش درآورد و تلاش کرد روی پوستم چیزی بنویسد. سپس گفت: «نامم رهـا است. هر وقت توانستم، به جنگل می‌آیم تا تو را ببینم. اما  تو به روستا نیا، چون اینجا جانت در خطر است.»

رفـتم و کمی‌ دورتر ایستادم و او برایم دست تکان داد. دور شدم تا جایی که دوست جدیدم به نقطه کوچکی تبدیل شد.

جنگـل هنوز تاریک بود که من رسیدم. و من در گرگ‌و‌میش صبح حرکت می‌کردم. درختان جنگل مانند سایه‌های بلند و تنومندی قد برافراشته بودند. هوا رو به خنکی بود و باد بوته‌ها را به حرکت در می‌آ‌ورد.

 

۱۲۶۶
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان،داستان ماه،داستان نوجوان،آخرین بازمانده،نرگس معتمدی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید