گرگـی همیشه فکـر مـیکرد چـهقـدر شکار همراه گرگهای گلّـه، خستهکننده است. او شکار دستهجمعی را دوست نداشت. دلش میخواست تنها شکار کند و دور از گلّهی گرگها هر جا که دلش میخواست برود؛ امّا مادرش مـیگفت: «این فکرهای نادرست را از سرت بیرون کن. تو خیلی کم تجربهای. ما با هم راحتتر شکارمیکنیم و مقابل خطرها به همدیگر کمک میکنیم.»
یک روز که گرگـی در جنگل همراه گلّهی گرگها حرکت میکرد، تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند و از راه دیگری برود. گرگی به مادرش گفت: «من مطمئنم پایین جنگل خیلی غذاست.» و رفت.
غروب که شد هـم خیلـی خسته شده بود هـم چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود. او وقتی همراه گلّه بود و خسته مـیشد، همه باهم استراحت میکردند و چون با هم بودند از چیزی نمـیترسید؛ امّا او خسته و تنها بود و جای امنـی برای خوابیدن پیدا نمـیکرد. تـا اینکه به یک غار رسید تا شب را آنجا بخوابد. امّا هربار کـه مـیخواست بخوابد صدای غـرّش حیوانات درّنده را مـیشنید و از خواب میپرید.
فردای آن روز گرگـی خسته و گرسنه، تصمیم گرفت پیش دوستانش برگردد. بین راه سایهی گوزنی را لابهلای درختان دید. با خودش گفت: «اگر یک گوزن شکار کنم، همه در گلّه به من افتخار میکنند.»
امّا هرچه گشت گوزنـی پیدا نکرد. تا اینکه صدایـی شنید. سرش را برگرداند و گوزنی را دید که داشت با شاخهای تیزش به او حمله میکرد. گرگی وحشتزده پا به فرار گذاشت و با خودش گفت: «اگر بـا گلّه بودم این گوزن بـه من حمله نمیکرد و شب را بدون ترس خوابیده بودم. مادرم راست میگفت که همراه گلّه که باشیم، مراقب یکدیگر هستیم.»
گرگـی رفت تا گلّه را پیدا کند و دیگر از آنها جدا نشود.