عکس رهبر جدید

گرگی می‌خواست تنها شکار کند

گرگی می‌خواست تنها شکار کند

گرگـی همیشه فکـر مـیکرد چـهقـدر شکار همراه گرگهای گلّـه، خسته‌‌کننده است. او شکار دستهجمعی را دوست نداشت. دلش میخواست تنها شکار کند و دور از گلّهی گرگها هر جا که دلش میخواست برود؛ امّا مادرش مـیگفت: «این فکرهای نادرست را از سرت بیرون کن. تو خیلی کم تجربهای. ما با هم راحتتر شکارمیکنیم و مقابل خطرها به همدیگر کمک میکنیم.»

یک روز که گرگـی در جنگل همراه گلّهی گرگها حرکت میکرد، تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند و از راه دیگری برود. گرگی به مادرش گفت: «من مطمئنم پایین جنگل خیلی غذاست.» و رفت.

غروب که شد هـم خیلـی خسته شده بود هـم چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود. او وقتی همراه گلّه بود و خسته مـیشد، همه باهم استراحت میکردند و چون با هم بودند از چیزی نمـیترسید؛ امّا او خسته و تنها بود و جای امنـی برای خوابیدن پیدا نمـیکرد. تـا اینکه به یک غار رسید تا شب را آنجا بخوابد. امّا هربار کـه مـیخواست بخوابد صدای غـرّش حیوانات درّنده را مـیشنید و از خواب میپرید.

فردای آن روز گرگـی خسته و گرسنه،  تصمیم گرفت پیش دوستانش برگردد. بین راه سایهی گوزنی را لابهلای درختان دید. با خودش گفت: «اگر یک گوزن شکار کنم، همه در گلّه به من افتخار میکنند.»

امّا هرچه گشت گوزنـی پیدا نکرد. تا اینکه صدایـی شنید. سرش را برگرداند و گوزنی را دید که داشت با شاخهای تیزش به او حمله میکرد. گرگی وحشتزده پا به فرار گذاشت و با خودش گفت: «اگر بـا گلّه بودم  این گوزن  بـه من حمله نمیکرد و شب را بدون ترس خوابیده بودم. مادرم راست میگفت که همراه گلّه که باشیم، مراقب یکدیگر هستیم.»

گرگـی رفت تا گلّه را پیدا کند و دیگر از آنها جدا نشود.

۴۵۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز،قصه کودکانه،قصه‌ آن‌ ها،گرگی می‌ خواست تنها شکار کند،تام تالکین،مجید عمیق،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید