عکس رهبر جدید

لالا، لالا، تاب

  فایلهای مرتبط
لالا، لالا، تاب

بندِ رخت توی خانه تنها بود. چرا؟ چون هیچکس آنجا زندگی نمیکرد. بند رخت لباس و پیراهنی نداشت که خشک کند.

یک گنجشک بالای درخت توت لانه کرده بود. بند رخت به او گفت: «بیا تابت بدهم؟»

گنجشک گفت: «این شاخهی توت هم میوهی شیرین دارد، هم سایه دارد. تو را میخواهم چهکار!»  بند رخت غصّه خورد.

شب که شد، وقتی گنجشک خواب بود، یکهو یک گربه آمد. بو کشید. گنجشک را دید. یواشکی پرید روی شاخه. گنجشک خواب بود. گربه دهانش را باز کرد.

بند رخت داد زد: «آهای، فکر کردی میگذارم دوستم را شکار کنی؟ طوری دست و پایت را میبندم که نتوانی فرار کنی!»  گربه ترسید. از ترس میوی بلندی کشید. بپّربپّر فرار کرد. گنجشک بیدار شد. گربه را دید، بند رخت را دید و همه چیز را فهمید. پَر پَر پَر، نشست روی بند رخت و گفت: «ببخشید که ناراحتت کردم!»

بند رخت گفت: «اشکالی ندارد. بعد آرامآرام تابش داد. گنجشک لالا لالا خوابید.

۴۹۵
کلیدواژه (keyword): رشد کودک،قصه،قصه کودکانه،لالا لالا تاب،عباس عرفانی مهر،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید