مامانمورچه صدا کرد: «زود بیایید! در گوشهی انباری برای ما گندم ریختهاند.» مورچههای کوچولو فریاد زدند: «اِی وای! پس کی بازی کنیم؟»
مامانمورچه خندید و گفت: «با هم که کار کنیم، زودِ زود تمام میشود.»
مورچههای کوچولو دانه بردند و غُر زدند. دانه بردند و اخم کردند. به نینیمورچه گفتند: «تو خیلی کوچولویی، فقط یک ذرّه کار میکنی. برو کنار!»
کمکم گوشهی انبار خالی شد. مامانمورچه گفت: «آفرین به شما که اینقدر تند و تند کار کردید!» بعد به نینیمورچه گفت: «آفرین به تو!»
مورچههای کوچولو گفتند: «چرا به نینیمورچه آفرین میگویی؟»
مامانمورچه گفت: «به خاطر لبخندش. یاد حرف امام حسن مجتبی(ع) افتادم که گفته است: بهترین خوبی خوشاخلاقی است.»*
بچّه مورچهها به هم نگاه کردند. اَخمهای همدیگر را که دیدند، همگی زدند زیر خنده.
* ناصر پاک پرور. گل واژههای پاکان. انتشارات مدرسه، سال نشر: 1394