عکس رهبر جدید

خوابم نمی‌آید

  فایلهای مرتبط
خوابم نمی‌آید

یادم است که میرفتیم مسجد. وقت نماز نبود. شاممان را که میخوردیم، سریع سفره را جمع میکردیم و حاضر میشدیم. شب عجیبی بود؛ هم کوچه شلوغ بود و هم خیابان. دم مسجد ریسههای جورواجور بسته بودند. پرچمهای سیاه، لامپهای رنگی... خیلی شلوغ بود. بهسختی جایی برای نشستن پیدا میکردیم. مامان به من چند تا دعا یاد داده بود. چند تا سورهی کوچک هم بلد بودم. همینکه آنها را میخواندم، هرچه خواب بود توی دنیا بود، میریخت توی چشمهایم. بعد وقتی مامان بیدارم میکرد، مراسم تمامشده بود.

 

دو سال گذشته شبهای قدر ما خیلی ساکت بودند. توی خانه میماندیم و همهچیز را از تلویزیون تماشا میکردیم. چون به خاطر بیماری کرونا نمیشد جای شلوغ رفت.

امسال امّا همهچیز فرق دارد. بااینکه هنوز آدمها نمیتوانند مثل قبل دور هم جمع شوند، امّا اجازه داریم توی جمعهای کوچکتر کنار هم باشیم. برای همین مامانبزرگ دارد یک کار عالی میکند؛ قرار است توی حیاط خانهاش جمع شویم تا شب قدر را با هم سحر کنیم.

امسال یک فرق دیگر هم دارد. من خیلی بزرگتر شدهام و میخواهم تا سحر بیدار بمانم.

وسایلم را جمع میکنم؛ قرآن، چادر نماز، سجاده، مفاتیح کوچک، ماسک، الکل، با چند تا شکلات... دخترخاله سمیه میگوید شکلات خواب آدم را میپراند.

از خانهی ما تا خانهی مامانبزرگ راه زیادی نیست. پیاده میرویم. چراغهای مسجد روشن است. امسال مراسم شب قدر توی مسجد هم برگزار میشود، امّا با تعداد کمی از آدمها.

خانهی مامانبزرگ شلوغ است. همه کمک میکنند. بابا و دایی فرش و قالیچهها را روی زمین پهن میکنند. مامان و خاله پشتیهای کوچک را میآورند. مامانبزرگ برای همه چای میریزد. من قرآنها را بااحتیاط توی حیاط میبرم و روی میز کوچک میگذارم.

خیلی زود مراسم شروع میشود. یک لحظه حس میکنم هرچه خواب توی دنیاست، توی چشمهایم میریزد. بلند میشوم و صورتم را میشویم. چشمهایم باز باز میشوند. فکر میکنم شوخیشان گرفته بود. عمو حمید، دعای جوشن کبیر میخواند، من هم میخوانم. بیدار بیدارم. آرزوهایم را توی دلم میشمارم. امشب برای من از شکلات هم شیرینتر است...

۴۳۶
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز،راه آسمان،ماه رمضان،شب های قدر،خوابم نمی‌ آید،کبری بابایی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید