عکس رهبر جدید

لطیفه

  فایلهای مرتبط
لطیفه
پیتزا فروش: ببخشید خانم، پیتزایتان را دوازده تکه کنم یا شش تکه؟

مشتری: شـش تـکه کافـی است. آخر رژیم دارم.

 

قاضی: من با این همه سابقه در کارِ شما ماندهام. باورم نمیشود به خاطر دعوای ده سال پیش، حالا او را کتک زده باشی.

متّهم: آقای قاضـی، آخر حرف زشتـی به من زده بود. به من گفته بود: اسب آبی.

قاضـی: تـو ده سـال پیش او را بخشیدی. حالا چرا او را کتک زدی؟

متّهم: آخر من تازه دیشب اسب آبی را در تلویزیون دیدم.

 

 

لطیفه /  گردآوری: حمیده سیوانی امیرخیز

پدر: دخترم یادداشت معلّمت را بیاور ببینم.

دختر : فردا میآورم.

پدر: چرا فردا؟

دختر: چون دوستم آن را از من قرض گرفته به پدر و مادرش نشان بدهد تا قدرش را بدانند.

 

معلّم: اگـر سـه بطری آب در دست شما باشد، مـن هم چهار بطـری دیگر در دست شمـا بگذارم، چه دارید؟

شاگرد: اجازه، قدرت زیاد.

 

پسر: مامان، ما میتوانیم با خدا قرار بگذاریم؟

مامان: بله، چهطور مگر؟

پسر: چـون دیـدم پدربزرگ امـروز مـرتّب به ساعتش نگاه میکرد و میگفت: «خدایا عجله کن.» انگار با خدا قرار داشت.

۱۷۵
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز،بخوان و بخند،لطیفه کودکانه،لطیفه،احمد عربلو،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید