پیتزا فروش: ببخشید خانم، پیتزایتان را دوازده تکه کنم یا
شش تکه؟
مشتری: شـش تـکه کافـی است. آخر رژیم دارم.
قاضی: من با این همه سابقه در کارِ شما ماندهام.
باورم نمیشود به خاطر دعوای
ده سال پیش، حالا او را کتک زده باشی.
متّهم: آقای قاضـی، آخر حرف زشتـی به من زده بود. به من
گفته بود: اسب آبی.
قاضـی: تـو ده سـال پیش او را بخشیدی. حالا چرا او را کتک
زدی؟
متّهم: آخر من تازه دیشب اسب آبی را در تلویزیون دیدم.
لطیفه / گردآوری:
حمیده سیوانی امیرخیز
پدر: دخترم یادداشت معلّمت را بیاور ببینم.
دختر : فردا میآورم.
پدر: چرا فردا؟
دختر: چون دوستم آن را از من قرض گرفته به پدر و مادرش
نشان بدهد تا قدرش را بدانند.
معلّم: اگـر سـه بطری آب در دست شما باشد، مـن هم چهار
بطـری دیگر در دست شمـا بگذارم، چه دارید؟
شاگرد: اجازه، قدرت زیاد.
پسر: مامان، ما میتوانیم
با خدا قرار بگذاریم؟
مامان: بله، چهطور
مگر؟
پسر: چـون دیـدم پدربزرگ امـروز مـرتّب به ساعتش نگاه میکرد
و میگفت: «خدایا عجله کن.»
انگار با خدا قرار داشت.