عکس رهبر جدید

حد نصاب

  فایلهای مرتبط
حد نصاب

محمود شهبازی، فرمانده سپاه همدان، توی اتاقش پناه گرفته بود و مثل ابر بهار اشک میریخت. اهل اصفهان بود و خانهای در همدان نداشت. اتاقش ساده و بیآلایش بود. میز کوچکی داشت که روی آن غذا میخورد، مطالعه میکرد و هنگام مذاکرههای خصوصی پشت آن مینشست. بهعلاوه تختی فنری با چند پتو و یک قفسه کتاب فلزی که سیچهل جلد کتاب داشت. آنجا محل پذیرایی از دوستان صمیمیاش، وقتی به همدان میآمدند، هم بود.

همان روز صبح به اوگفته بودند: «تعدادی از نیروهایمان تو محاصرهاند.»

او پرسیده بود: «تعدادی یعنی چی؟»

و آنها گفته بودند: «خیلی زیاد!»

راهحل این بود که در جایی مثل «تنگه کورک» حرکتی انجام بدهند که عراقیها بیایند آنطرف، تا فرماندهان فرصت پیدا کنند، نیروهایشان را از محاصره نجات بدهند. شهبازی تنگه کورک را میشناخت، آنجا عملیات کرده بود. میدانست جای وحشتناکی است، اما بهخاطر بچههای خیلی زیادی که تو محاصره بودند، نمیتوانست نه بگوید.

همان شب پس از نماز برای نیروهایش سخنرانی کرد. نکتهای از «نهجالبلاغه» نقل کرد، بعد با شکیبایی گفت: «ما قراره فردا بریم منطقهای که برگشتمون با خداست. نیروهای زیادی توی محاصرهاند. شما امشب ثبتنام میکنید. اگر تعدادمون بهحد نصاب رسید، فردا میریم. اگر بهحد نصاب نرسید، میگیم نمیتونیم عملیات کنیم ... اون وقت بر کسی تکلیف نیست.»

بعد به اتاقش برگشت و به فکر فرو رفت. اگر میرفتند ممکن بود تعداد خیلی زیادی از نیروهایشان را از دست بدهند. اگر نمیرفتند نیروهای خیلی زیادی در محاصره میماندند. هر دو سر ماجرا سخت بود و او جز غصهخوردن کاری از دستش برنمیآمد.

دو سه ساعت بعد از نماز مغرب و عشا معاونش آمد و گفت همه ثبت‌‌نام کردند. شانههای شهبازی لرزید. قلبش داشت از جا کنده میشد. اشک ریخت. معاون با لحنی دلجویانه گفت: «ما هم همین رو میخواستیم. اینکه داوطلب ببریم ... پس این اشکا برای چیه؟ ... فقط یه نکته!»

شهبازی مکثی کرد تا نفسی تازه کند و به خود مسلط شود. با پژواکی  لرزان گفت: «هان! چه نکتهای؟»

معاون دفترچهای داده بود که داوطلبان اسمشان را در آن بنویسند. اسامی را به شهبازی نشان داد و با بغض گفت: «دوتا محمد سماوات داریم. فکر کنم پسرعمو باشند، یا اهل یک محل. دوتاشون رو نبریم بهتره.»

شهبازی دستش را مشت کرده بود و آن را سخت میفشرد. نگاهی به فهرست انداخت و عدد جلوی آخرین اسم را خواند. صدوچهلوپنج نفر ثبتنام کرده بودند. بعضیها هم جلوی اسمشان جملهای نوشته بودند. جملهها را خواند.

ـ چه بر خاک بمیری چه بر سنگ!

ـ به عشق بچههایی که در محاصرهاند!

ـ سنگها از دلاوری ما آب میشوند!

ـ مرا برنگردانید!

ـ ...

شهبازی با هر جملهای که میخواند، شانههایش بیشتر میلرزیدند. او با همان پژواک لرزان گفت: «برو این دوتا رو بیارشون اینجا.»

معـاون رفـت و نیـم سـاعت بعد با یک نفر برگشت. جوانی ریزه میزه همراهش بود. شهبازی که از لبخند پسر جا خورده بود، با لهجه اصفهانیاش و با زبان گرم و نرم پرسید: «چند سالته؟»

سماوات گفت: «دیروز تولدم بود ... هجده سالم تموم شده.»

قیافهاش به هجدهسالهها نمیخورد. شهبازی با شوخطبعی پرسید: «شناسنامهات رو که دستکاری نکردی؟»

سماوات بیآنکه جا بخورد، با اشاره سر گفت نه. شهبازی به معاونش گفت: «اون یکیشون کو؟»

معاون با عصبانیت گفت: «اون یکی نداریم. این دو بار اسمش رو نوشته.»

شهبازی دلش توی سینه بیتاب شد. صدایش در گلو شکست: «چرا اسمت رو دو بار نوشتی؟»

سکوتی طولانی حکمفرما شد. شهبازی توی چشمهای پسرک زُل زده بود. پسر جوان لبخندی زد و با لحنی مطمئن گفت: «نیت کردم به جای دو نفر بجنگم. نمیخواستم بگید به حد نصاب نرسیدیم.»

شهبازی یکه خورد. حیرتزده به پسر و سپس به معاونش نگاه کرد. سپس از جایش بلند شد، رفت به سمت سماوات و او را در آغوش گرفت. با صدای آرامَش که لرزشی نداشت گفت: «اگه  دوست داشتی صف جلو بجنگ!»

شب بعد نیروها را با «آیفا» بردند تا «شیشهراه». شیشهراه روستایی بود نزدیک سرپل ذهاب. تنگه  کورک جایی بود بین سرپل ذهاب و گیلانغرب. همه نیروها، فرمانده، معاون، بچههای اطلاعات و عملیات و نیروهای داوطلب لباس خاکی پوشیده بودند؛ بدون آرم و بدون نشانه. دستور فرمانده بود که همه یک فرم باشند. تا ساعت دوازده آنجا ماندند.

آب و تجهیزات خیلی زیادی برداشته بودند. حمل کیسهها سخت بود. قرار گذاشتند عدهای سبکتر بروند بالا. اگر اوضاع امن بود، نیروهای پشت سر کیسههای آب و تجهیزات را حمل کنند.

قبل از حرکت دستهجمعی، چند نفر برای شناسایی رفتند تا پای تنگه  کورک و برگشتند. از شیار تپهای نعلی شکل، تا پایین تنگه حدود دو سه کیلومتر بود که باید پیاده و بدون سر و صدا میپیمودند.

وقتی ماه گرد، زرد و باشکوه آن بالا بود، نیروهای داوطلب، فرمانده و دو نفر راهنمای گروه، از تیغههای بلند دو طرف تنگه بالا کشیدند. دو تیغهای که با دیوار راست تفاوت زیادی نداشتند. زیادی صاف بودند؛ شاید هشتاد، یا هشتادوپنج درجه. با ارتفاع بلند. سر به فلک کشیده. همه میدانستند اول سنگنوردی است، بعد جنگ تنبهتن.

نزدیک پنج صبح بدون هیچ دردسری رسیدند نزدیک تیغهها. عراقیها که فکر نمیکردند کسی از آن صخرههای سهمگین و خطرناک بالا بیاید، سنگرهای دیدهبانی را رها کرده و در سنگرهای دستهجمعی خواب بودند. وقتی دستور آتش صادر شد، بیشترشان با لباس زیر و با اسلحه، مستأصل و وحشتزده بیرون میدویدند. بیهدف شلیک میکردند و بعد نقش زمین میشدند. خیلی زود و برقآسا تیغه اول توسط نیروهای ایرانی تصرف شد. عراقیها آنقدر خاطرشان جمع بود که همه سنگرهای دیدهبانیشان تا بالاترین نقطه تیغه سوم، خالی بود. هوا روشن نشده نیروهای ایرانی تیغههای دوم و سوم را که حدود هفتاد متر از هم فاصله داشتند، گرفتند.

سنگرهای فرماندهی کماندوهای عراقی روی تیغه سوم بود. علیرضا ترکمن و محمد سماوات جلو میرفتند و توی سنگرها نارنجک میانداختند. انگار کسی آنها را نمیدید. عراقیهایی که از ترکش نارنجکها جان سالم به در برده بودند، بیرون میدویدند و بیهدف شلیک میکردند. تیغه اصلی خیلی زود تصرف شد. داخل یکی از سنگرهای فرماندهی عراق که خیلی هم مستحکم ساخته شده بود، دو بیسیم مادر و چهار بیسیم کوچک روشن بودند. برگههای کُد و رمزشان هم جا مانده بود.

مرحله اول عملیات موفقیتآمیز بود، اما همه میدانستند که مرحله سختش باقی مانده است. هوا که روشن شد، عراقیها بمباران تیغهها را آغاز کردند. پس از بمباران، عراقیها حمله میکردند که تیغههای تنگه را پس بگیرند. رزمندگان نیز همین را میخواستند: عراقیها نیروهایشان را بیاورند سمت تنگه و محاصره بشکند. همین اتفاق هم افتاد. مقاومت رزمندگان سه روز تداوم داشت تا از آن طرف گفتند: «محاصره شکسته، نیروها نجات پیدا کردند. برگردید عقب.»

از صدوسیوچهار نفر، ده نفر از بچهها تیر خورده بودند. محمد سماوات دو تا تیر خورده بود.

۶۵۶
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه
گمنام
۱۴۰۱/۰۲/۰۸
5
0
0

بی نظیر بود.


نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید