عکس رهبر جدید

من و دوست ورزشکارم

  فایلهای مرتبط
من و دوست ورزشکارم
«از مؤمنان نیست کسی که همسایه اش از او ایمن نباشد. هر کس به خدا و قیامت ایمان دارد، همسایه را نمی‌آزارد.» حضرت فاطمه سلام الله علیها

به قول بابا من مثل یک توپ شیطونک هستم. انرژیام خیلی زیاد است. همهاش از اینطرف قل میخورم آنطرف و بالا و پایین میپرم. خانهی عزیز جون که باشیم هیچ مشکلی نیست، امّا توی خانهی خودمان همهچیز عوض میشود. تا میخواهم از روی مبل بپرم یا با توپ بسکتبال بازی کنم یا طناب بزنم، مامان میدود و میآید و چشمغرّه میرود که:«پوریا خان حواست هست؟ داری همسایهی طبقهی پایین را اذیت میکنی!»

من که به همسایه کاری ندارم. دارم توی خانهی خودمان بازی میکنم. همسایهمان آقای احمدپور است. تنها زندگی میکند. همسرش از دنیا رفته و بچه ندارد. زمستان که پا دردش بیشتر میشود، ممکن است چند روز از خانه بیرون نیاید. گاهی دلم میخواهد آقای احمدپور از اینجا اسبابکشی کند و طبقهی پایین خالی خالی شود تا من با خیال راحت برای خودم ورجه وورجه کنم و توی هال با بابا گل کوچیک بزنیم.

مامان صدایم میکند. توی سینی یک بشقاب پلوقیمه با سبزی و سالاد گذاشته. آن را میدهد به من تا برای آقای احمدپور ببرم. از این کار خوشم میآید. میروم پایین و در میزنم. آقای احمدپور در را باز میکند. تکیه داده به عصا. نمیتواند سینی را بگیرد. دعوتم میکند بروم تو. مامان قبلاً اجازه اینکار را داده است. سینی را میگذارم روی میز ناهارخوری. چشمم میافتد به آلبوم عکسها که روی مبل است.

آقای احمدپور میگوید:«یاد قدیمها افتادم، آلبوم رو آوردم.» و میخندد. خندهاش غمگین است.

با هم مینشینیم و عکسها را نگاه میکنیم. عکس آقای احمدپور توی جوانیاش وقتی ورزشکار بوده و ورزش باستانی میکرده. عکس خانم احمدپور کنار او توی سفر، تولّد، میهمانی. آنها همینطور توی عکسها پیر و پیرتر میشوند.

به میل و کباده کنار هال نگاه میکنم. آقای احمدپور میگوید:«پهلوون میتونی بلندش کنی؟»

سعی میکنم. میتوانم امّا خیلی سخت است. با خودم فکر میکنم حتماً آقای احمدپور هم قدیمها مثل من توپ شیطونک بوده. غذا دارد سرد میشود. این را به او یادآوری میکنم و میروم.

حوصلهام سر رفته، امّا دلم نمیآید توی اتاق اینور و آنور بپرم. حتماً دوست ورزشکارم دارد استراحت میکند.

بابا در را باز میکند. نفسنفسزنان میآید تو. میلهای آقای همسایه را آورده. میگوید همین حالا آقای احمد پور او را توی راهپله صدا کرده و آنها را به من هدیه داده است. باورم نمیشود. یادم باشد که فردا از دوستم تشکر کنم. از بابا میخواهم یک ورزشگاه نزدیک خانهمان پیدا کند تا خانه ساکتتر بماند.

۵۰۷
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، راه آسمان
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید