عکس رهبر جدید

ترشی‌های شب یلدا

  فایلهای مرتبط
ترشی‌های شب یلدا

از پلههای زیرزمین آرام پایین رفتیم. قفل در را باز کردم و با دست در را به جلو هل دادم. بوی نم ریخت توی دماغم. کیوان چراغ را روشن کرد و جلوتر از من رفت سمت کیسههای تکیه دادهشده به دیوار. خم شده بود و یکبهیک کیسهها را میگشت.

به سمت من برگشت و در حالی که دستهای تپلش را تکان میداد، گفت: «نیست که نیست! ... اینا یه مشت آشغاله!»

سرم را جلو بردم و گفتم: «خوب بگرد. خودم شنیدم آقاجون داشت به مادرجون میگفت کیسه گردوها رو زیرزمین گذاشتم.»

کیوان دستش را دراز کرد داخل یکی از کیسهها و گلولهای از پشم بیرون آورد.

ـ بفرما آقا آرش! شما گردو میبینی؟

خواستم حرفی بزنم که یکدفعه همهجا تاریک شد. صدای فریاد کیوان بلند شد و برای لحظهای احساس کردم بدنم به کامیون هیجدهچرخ برخوردکرده است. پرت شدم سمت در نیمهباز زیرزمین. در زیرزمین بسته شد و صدای تلقی هم از پشت در شنیده شد. گفتم: «چی کار میکنی؟ چرا داد میزنی! کمرم داغون شد!»

کیوان انگار نشنیده بود من چی گفتم، فقط با صدای لرزان تکرار میکرد: «چرا برقا خاموش شد؟! چرا برقا خاموش شد؟!»

دستم را در هوا تکان دادم تا به دیوار یا وسیلهای بگیرم و بلند شوم. رطوبت دیوار خشتی را حس کردم و بهسختی از روی زمین یخزده بلند شدم. آرامآرام به سمت جلو رفتم و گفتم: «چته تو، چرا اینطوری میکنی؟ خب خاموش شده که شده! چرا مثل بچه کوچولوها ترسیدی؟ برو کلید برق رو بزن تا چراغ روشن بشه!»

با خنده ادامه دادم: «ببینم نکنه از تاریکی میترسی؟»

هنوز صدای کیوان میلرزید که احساس کردم به من نزدیکتر شده است.

ـ نه جون داداش، اما هنوز خاطره آقاجون تو گوشمه!

ـ خاطره؟ کدوم خاطره؟!

کیوان نزدیکتر شد. حالا در سیاهی زیرزمین صورتش را بهتر میدیدم.

ـ همین خاطره جوونیش که همهمون زیر کرسی بودیم، گفت.

ـ امشب گفت؟!

کیوان دستش را بالا آورد و لبهایش را کج کرد.

ـ ای بابا! بله امشب، وقتی شما داشتی دولپی انارا رو میخوردی، آقاجون گفت جوون که بودم، توی همین روستا وقتی سحر رفتم زمینای کشاورزی رو آب بدم، دیدم که ته زمینا نور مییاد. بعد رفتم و دیدم که عروسی از ما بهتران. حالا فهمیدی؟ یادت اومد؟!

کیوان کمی مکث کرد و ادامه داد: «میگم نکنه گردوها رو هم اونا خوردن؟!»

ـ  مسسسسخره!

انگشتهایم را بردم طرف صورت تپلش و گفتم: «یعنی تو با این هیکلت نفهمیدی آقاجون میخواسته برای داماد تازه وارد خونواده، شوهر دخترخاله نازی، قمپوز در کنه؟!»

کیوان با دستش دست مرا پایین آورد و گفت: «من نمیدونم، ولی این حرفا بمونه برای بیرون اینجا که دیگه من یک دقیقه هم نمیتونم بمونم.»

کیوان کورمالکورمال به سمت در زیرزمین رفت و در را تکان داد، اما در باز نشد. دوباره و دوباره تکانش داد، اما باز نشد.

صدای مشتهای سنگینش را بر در شنیدم که با هر بار کوبیدنش فریاد میکشید: «کمممک ... کمممک!»

دیگر چشمهایم به تاریکی عادت کرده بودند و تقریباً همه چیز را میدیدم. کیوان در حالی که فریاد میکشید، به سمت من آمد و هیکل گندهاش را به من چسباند.

ـ وای... خدایا... دیدی... دیدی. گفتم خاطره آقاجون تو گوشمه!

خودم را کنار کشیدم و گفتم: «کیوان بس کن! چه ربطی داره؟»

ـ آقا رو باش، تازه میگه چه ربطی داره؟ کی چراغ رو خاموش کرد. کلید برق که بغل راهپلههاست! کی در رو روی ما قفل کرد؟ هان بگو، جواب بده!

جوابی برای گفتن نداشتم. همانجا روی زمین سرد نشستم تا شاید فکری به ذهنم برسد. صدای چلیکچلیک به هم خوردن دندانهای کیوان را که کنار گوشم بود، شنیدم. نمیدانم از سرما بود یا از ترس که احتمال دادم گزینه دوم باشد. در فکر چاره بودم که از زیرزمین خلاص شویم. میدانستم هر قدر به در بزنیم، فایده ندارد، همه مشغول خوردن میوه و شیرینی شب یلدا زیر کرسی بودند. هیچکس در این سرمای استخوانسوز به حیاط نمیآید. تازه اگر هم بیاید، احتمالاً صدای ما را از بیست پله پایینتر و از زیرزمین نخواهد شنید.

در همین فکرها بودم که احساس کردم زیرم خیس شد. پشت سر آن هم بوی بدی بلند شد. اول به شک افتادم، اما جابهجا که شدم، مطمئن شدم کار من نیست. سرم را به سمت کیوان گرفتم که مثل بچهگربه خودش را جمع کرده بود.

- کیوان! خجالت بکش! چی کار کردی؟ یعنی اینقدر ترسیدی که خودتو خیس کردی؟!

کیوان خودش را جمعوجور کرد و گفت: «برو بابا، چی میگی تو؟ خیس چیه؟ نمیفهمی بوی ترشیه؟!»

کمی بو کشیدم و تازه فهمیدم پای کیوان به دبه ترشی خورده و دبه برگشته. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. از روی زمین بلند شدم و روبهروی کیوان ایستادم. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم: «فهمیدم ... تلفن همراه ... گوشیت رو بده.»

کیوان سرش را پایین انداخت و لب پایینش را گاز گرفت.

- گوشیم رو روی کرسی جا گذاشتم!

تا این جمله را شنیدم محکم به پیشانیام زدم و گفتم: «ایخداااا! ببین ما رو دیوار کی یادگاری مینویسیم؟! گوشی من رو مامانم گرفت و گفت یه امشب که شب یلداس، بیتلفن همراه باش. تو چی؟»

دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: «یکی هم که مامانش بهش گیر نمیده، انقدر سرگرم خوردن میشه که پاک گوشیشو فراموش میکنه!»

روی زمین نشستم و کمرم را به سبدهای پلاستیکی تکیه دادم. پنجههایم را در موهایم فرو بردم و گفتم: «چه شب یلدایی شد! با چه امیدی از دل شهر کوبیدیم اومدیم روستا که کنار خاله و دایی و آقاجون و مادرجون خوش باشیم. اون وقت ببین چی شد!»

صدای کیوان را خیلی ضعیف شنیدم که گفت: «الان همه آجیلا رو، هندونهها رو، باسلوقها رو، لبوها رو، سبزیپلو با ماهیها رو میخورن.»

از شنیدن این جمله عصبانی شدم. صدایم را بالا بردم و گفتم: «هرچی میکشیم از این شکم توئه!»

کیوان به سمتم آمد و چشمهای بادامی و ریزش را که در زیر گوشتهای صورتش کمکم داشتند محو میشدند، به طرفم گرفت و گفت: «از شکم منه؟! مثل اینکه جنابعالی بودین که فرمودین بیا با هم بریم پیش کیسه گردو تا دلی از عزا در بیاریم!»

سرم را خاراندم و گفتم: «اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. من فقط میخواستم محبتم رو به پسرخالم نشون بدم.»

کیوان رویش را برگرداند.

ـ نخواستیم بابا ... محبتت رو نخواستیم.

هنوز کیوان رویش آن طرف بود که یکدفعه صدای خنده بلند شد؛ آن هم نه یک نفر، بلکه چند نفر.

ناخودآگاه هردو به سمت هم رفتیم و به یکدیگر چسبیدیم.

ـ یا علی ... یا علیابنابیطالب... بسمالله الرحمنالرحیم ...قل اعوذ برب الناس ...

لبهای کیوان تندتند تکان میخوردند. صدای خندهها دور بود، اما هر دفعه بلندتر از قبل میشد. دستهای یخزده کیوان را گرفتم و گفتم: «احتمالاً خنده اهالی خونهاس دیگه. مثل همیشه داییکمال داره خوش‌‌ مزهبازی درمییاره.»

کیوان انگار نشنیده بود که گفت: «از ما بهتران هم تو عروسی میخندن دیگه، گریه که نمیکنن!»

خواستم حرفی بزنم که روزنه نوری از لای در مشخص شد. کیوان پنجههایش را به دور بازویم حلقه زده بود و با تمام توانش فشار میداد و زیر لب تندتند میگفت: «وای ... وای ... وای!»

۴۱۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه،داستان نوجوان،شب یلدا
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید