مارتین لوترکینگ معتقد است: «هر دانشآموز رویایی دارد که باید برای رویاپردازی او نقشهای کشید.»
این سخن مارتین گوشهی ذهنم بود و سعی میکردم فضای کلاس را بهگونهای هدایت کنم تا رویای کودکانهی شاگردانم تحقق یابد.
از روز قبل با بچهها برای آوردن بعضی وسایل هماهنگ کردم. میخواستم شربتی گیاهی در کلاس درست کنم تا هم حالوهوای کلاس عوض و هم مهارتی در دانشآموزان تقویت شود.
زنگ اول و دوم را با آموزش و تدریس سپری کردیم. زنگ سوم علوم داشتیم. تلفیق مهارت و آموزش علوم گزینهی مناسبی برای این هدف بود.
بهکمک پوریا و آریا میز را به وسط کلاس انتقال دادیم. روی رومیزی ترمه، سفرهی یکبارمصرفی را پهن کردیم که عباس آورده بود. علیرضا دو تنگ بلوریاش را روی میز گذاشت و آرام گفت: «خانم مواظب باشید! شکستنی است.»
لبخندی به چهرهی معصومانهاش زدم و با چشمانم به او اطمینان دادم که مشکلی پیش نمیآید.
امیر خاکشیر را در دوسه نایلون ریخته بود. نایلونها آنقدر محکم گره زده شده بودند که خودش نمیتوانست آنها را باز کند. گفت: «خانم خودمان خاکشیر نداشتیم، مادربزرگم در کیسه گذاشته و از ترس اینکه در کیفم پاره شود، محکم گره زده است.»
یادم هست آرمین و رامین با هم تلاش کردند تا موفق شدند گره را باز کنند و از اینکه گره به دستشان باز شده بود، خوشحال بودند.
امیرحسین هم شکر آورده بود و ملاقه. شهروز و ماهان بطریهای آب را آماده کرده بودند. خودم هم مقداری عرق بهار نارنج آورده بودم که از جمله عرقهای خوشعطر و مورد توجه در استان فارس است.
بچهها لیوانبهدست منتظر ایستاده بودند. گفتم: «فکر میکنید من شربت درست میکنم و میگویم بفرمایید! نه پسرهای من، امروز من مهمان شما هستم.»
وسایل آماده و حالا نوبت مهارت بچهها بود. افرادی که وسایل را تهیه کرده بودند پشت میز کار و بقیهی بچهها هدایتگر بودند.
یکی میگفت: «اول آب»، دیگری میگفت: «اول شکر» و آن یکی میگفت: «خاکشیر» و... .
من نظارهگر شوق کودکانهشان بودم. بچهها با همفکری یکدیگر نوشیدنی درست کردند و عطر همدلی تا مدتها بهار وجودشان را شیرین نگه داشت.