عکس رهبر جدید

در کارگاه سفالگری چه رخ داد؟

  فایلهای مرتبط
در کارگاه سفالگری چه رخ داد؟

تابستان پس از اتمام هنرستان بود. با معدل خوب درسم را تمام کرده و کنکور داده بودم. در انتظار اعلام نتایج دانشگاه، برای اینکه مشغول بمانم، در کارگاه سرامیک یکی از دوستان مادرم، هدیهخانم، در کارها کمک میکردم. او یک نیروی کمکی میخواست و من هم که در رشته سرامیک درس خواندهبودم.

بابا مثل هرروز صبح، قبل از آنکه سرکار برود، مرا به کارگاه رساند. وارد حیاط شدم و به باغچه حیاط آب دادم. تابستان گرمی بود. گربه همسایه را که گاهی به حیاط ما میآمد، هیچ جا ندیدم. ظرف آب او را هم پر کردم و با کلید در کارگاه را باز کردم. گرمای اتاق کوره با شدت بهصورتم خورد. وسایلم را روی میز بزرگ اتاق گذاشتم و سرکشی به کورهها را شروع کردم. همه آنها خاموش شده بودند. گوشیام زنگ خورد. وقتی جواب دادم، هدیه خانم پرسید: «همهچیز رو به راه است؟» جواب دادم: «تازه رسیدهام! اما همه کورهها خاموش شدهاند.» او گفت: «دیروز که یادت نرفت پنجره رو به حیاط را ببندی؟» چشمانم با عصبانیت تاب خوردند؛ مگر من کودک هفتساله بودم که همهچیز را هزاران بار برایم تکرار میکرد؟ پاسخ دادم: «بله هدیه خانم بستم! باید کورهها را خالی کنم؟»

پس از آن هم بارها توصیهکرد خودم را نسوزانم و گفت امروز کمی دیرتر به کارگاه میآید.

کولر را روشنکردم و مشغول خالیکردن کوره شدم. پس از یک ساعت که کارم تمام شد، در حالی که از گرمای اتاق کوره سرخ شده بودم و احساس تب میکردم، وارد اتاق بزرگ کارگاه شدم. با چیزی که دیدم، تمام دنیا روی سرم خراب شد!

گربه همسایه تمام بشقابهای خشکشده را شکسته و آرام میان آنها روی زمین خوابیدهبود. دستم را روی دهانم گذاشتم و به سمت پنجره رفتم؛ واقعاً پنجره باز ماندهبود! چطورممکن بود پس از آنکه هدیه خانم بارها یادآوری کرده بود پنجره را ببندم، آن را فراموش کنم؟! حالا باید چهکار میکردم؟ گربه چشمانش را بازکرد و کشوقوسی به خودش داد و آرام از پنجره بیرون رفت. دوست داشتم با عصبانیت سر او فریاد بزنم، اما او که تقصیر نداشت! من فکر میکردم پنجره را بستهام! به زور اشکهایم را عقب راندم. اگر هدیه خانم اخراجم میکرد چه؟ یادم افتاد کنکور را هم خراب کرده بودم. این هفته نتایج انتخاب رشته و دانشگاه میآمد؛ اگر دانشگاه قبول نمیشدم چه؟!

ناگهان فکری به ذهنم رسید. یادم آمد هدیه خانم امروز دیر میرسد. اشکهایم را پاک کردم. میتوانستم جبران کنم. دیروز فقط سی عدد بشقاب در قالب ریخته بودیم.

سریع دست به کار شدم و با جارو تمام تکههای بشقابها را جمعکردم. دستمالی برداشتم و قالبهای گچی را تمیز کردم. وقتی کارم تمام شد، ظرف دوغاب را روی زمین کشیدم؛ خیلی سنگین بود. هدیه خانم همیشه برای ریختن دوغاب در ظرف، کارگر میآورد و نمیگذاشت من این کار را انجام دهم. همیشه فکر میکردم تصور میکند این کار را خوب انجام نمیدهم! بارها به او گفته بودم در هنرستان یاد گرفتهام چطور دوغاب بریزیم و حالا میفهمیدم چرا او نمیگذاشت من با دوغاب کار کنم. در حالی که فکر میکردم وزن سطل دوغاب دو برابر وزن خودم است، همزن را برداشتم و دوغاب گل را هم زدم. وقتی کارم تمام شد، ظرف کوچکتری پیدا کردم تا کمرم از وزن آن همه گِل نشکند و آرامآرام کار را انجام دادم.

چند ساعت بعد، از خستگی و ناتوانی روی زمین کارگاه دراز کشیده بودم. ساعت روی دیوار چهار را نشان میداد. یادم افتاد غذا نخوردهام. از جایم بلند شدم. بشقابها را از قالب درآوردم و گذاشتم گوشهای تا خشک شوند. در حال تمیزکردن کارگاه بودم که صدای بازشدن در حیاط را شنیدم. هدیه خانم بود. داشتم به صحنه اخراجشدنم فکر میکردم که در کارگاه باز شد. هدیه خانم گفت: «معلوم است کجایی دختر؟ دوستت بهت زنگ زده و وقتی جواب ندادهای، با خانهتان تماس گرفته است. مادرت هم با تو تماس گرفته و وقتی جواب ندادهای به من زنگ زد. مجبور شدم زودتر بیایم ببینم کجایی!» با نگرانی نگاهش کردم. حالا داشت پیشبند کارش را میپوشید. همین که به ورودی سالن رسید و زبالههای بشقابهای شکسته را دید. پرسید: «چه شده؟»

داستان را برایش تعریف کردم و پرسیدم آیا از دستم ناراحت است؟ او با اخمهای درهم پاسخ داد: «بله، خیلی هم ناراحت هستم؛ چرا آن دوغاب سنگین را خودت تنهایی بلند کردی؟» با تعجب به او نگاه کردم. آیا واقعاً از این ناراحت بود که من تنهایی چیز سنگینی را بلندکرده بودم؟! گفتم: «اگر این کار را نمیکردم، سفارشهایتان دیر به مشتری میرسید! میخواستم اشتباهم را جبران بکنم!» به سمت من آمد و گفت: «نه دخترجان، تو باید یاد بگیری که اخراج شدنت کمتر دردناک بود تا آسیبدیدن بدنت! این بشقابها که ارزشی ندارند، سلامتی را با هیچ مقدار کار و پول نمیتوان خرید! کمرت درد نمیکند؟» در حالی که باور نمیکردم هدیه خانم بهجای سفارشهایش، به فکر کمر من باشد، سرم را به نشانه «نه» تکان دادم. او گفت: «اشتباه پیش میآید و من قرار نیست تو را به خاطر آن اخراج کنم؛ فقط باید یاد بگیری دقیقتر کار کنی. راستی، یادم رفت. دوستت زنگ زده بوده خبری به تو بدهد. دانشگاهی که میخواستی قبول شدهای! حالا به مادرت زنگ بزن و او را از نگرانی در بیاور!»

باورم نمیشد! در حالی که به سمت گوشیام میرفتم، فکر کردم: امروز قرار بود روز بدی باشد، اما حالا روز فوقالعادهای است!

۳۵۶
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان حرفه‌ای
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید