عکس رهبر جدید

ضبط کهنه

  فایلهای مرتبط
ضبط کهنه

تابستان بود و باید یک جایی سرمان را گرم می‌کردیم. الکترونیک می‌خواندم؛ پایه دهم. پدر با دوستش «آقا ولی رحیمی» صحبت کرده بود تا بروم در مغازه‌اش شاگردی کنم. آقا ولی را «آوَلی» صدا می‌کردیم. مغازه تعمیر لوازم صوتی ‌و تصویری داشت. اولین روز کاری‌ام بود. مغازه پر بود از تلویزیون‌ها و رادیوهای کهنه خاک‌خورده. آوَلی شکمش را انداخت روی میز و دستی به سیبیل پُرپُشتش کشید و گفت: «تو مدرسه چیزی یاد دادن بِهِتون یا صفر کیلومتری اوغلان ؟»

گفتم: یه چیزایی بلدم.

- بَلدی مقاومت بخونی؟ خازن و رِله می‌دونی چیه؟

- بله.

کلید مغازه را به من داد و گفت باید ساعت نُه صبح مغازه را باز کنم و هشت شب ببندم.

***

شب، هم‌کلاسی و همسایه‌مان یاشار دمِ‌در آمد. ضبطِ پدربزرگش را آورده‌بود تعمیر کنم. تعمیرهای ساده و دم‌دستی را بلد بودم. گفت: «حاجی‌بابا جونش به این ضبط بنده. تا شهریار نخونه، نمی‌خوابه. الآنم منتظره اینو ببرمش.»

ساعتی با ضبط ور رفتم. ایراد از سیمش بود. برق نمی‌آمد. حلش کردم و یاشار رفت.

***

کار آولی درست بود. هر وسیله بدقِلقی را تعمیر می‌کرد. می‌افتاد روی بُرد و تا اشکالش را حل نمی‌کرد، سرش را بلند نمی‌کرد. نه چای می‌خورد و نه تلفن را جواب می‌داد. دو هفته از کارِ من در مغازه گذشته بود و پنجشنبه هرهفته حقوقم را می‌گرفتم. از وقتی که وارد مغازه شده بودم، یک ضبط قدیمی، عین ضبط حاجی‌بابای یاشار، گوشه مغازه خودنمایی می‌کرد. آولی می‌گفت چند سالی است ضبط را تعمیر کرده، ولی کسی دنبالش نیامده.

یک روز صبح که تازه مغازه را باز کرده بودم، یاشار وارد مغازه شد. ضبط پدربزرگش دستش بود.

- بهرام کجایی؟ به دادم برس! ضبط از رو طاقچه افتاده و خراب شده. حاجی‌بابا خونه رو گذاشته رو سرش.

ضبط را گذاشت جلویم.

- صبونه نخورد. داروهاشم نخورد! سمعکش رو هم درآورده. می‌گه تا ضبط منو نیارین، من نمی‌خورم! ضبط دیگه‌ای رو هم قبول نمی‌کنه.

ظاهر ضبط سالم بود. کناره‌اش شکسته بود و جانَواری‌اش تَرَک برداشته بود. روشن نمی‌شد. سیمِ دیگری را امتحان کردم، باز روشن نشد. گفتم: «این باید بمونه. احتمالاً لحیم‌کاری نیاز داشته باشه.»

- وای! نه نمیشه! حاجی‌بابا داروهاشو نخوره تشنج می‌کنه!

- می‌گی چیکار کنم؟

- ببین نمی‌شه تعمیرش کرد؟

- آولی گفته فعلاً نباید به وسایل دست بزنم. قراره یواش‌یواش یادم بده.

- تو بلدی دیگه بهرام. یه کاریش بکن. جون یاشار!

هی اصرار کرد تا بالاخره پیچ‌های ضبط را باز کردم. یک چشمم به در بود و یک چشمم به ساعت که نکند ولی‌خان پیدایش شود.

هر کاری کردم ایرادش را پیدا نکردم. گفتم: «کار ولی‌خانه. من نمی‌تونم درستش کنم.»

هویه را از برق درآوردم و پیچ‌گوشتی را انداختم روی میز. ناگهان چشم یاشارِ از خدا بی‌خبر، افتاد به ضبط قدیمی گوشه مغازه.

- عه!  اینکه عین ضبط حاجی‌باباست! کار می‌کنه؟

ذهنش را خواندم. هر دلیلی آوردم قبول نکرد و از خرِ شیطان پایین نیامد. سیمش را به برق زد و نوار شهریار را از ضبطِ حاجی‌بابا درآورد و انداخت داخل ضبط آولی. شهریار شروع به خواندن کرد.

یاشار ضبط را از برق کشید و جمع کرد و بُرد! به همین سادگی!

داد زد: تعمیرش کن، میام عوضش می‌کنم!

ساعت پنج دقیقه به دَه بود. وقتش بود آولی پیدایش شود. نمی‌دانستم چه گِلی به سرم بمالم. پیچ‌ها را بستم و ضبط را جمع‌وجور کردم. چاره‌ای نداشتم. ضبط را گذاشتم سر جای قبلی‌اش. دلهره داشتم. بالاخره آولی وارد شد. کِیفش کوک بود. شکمش را داده بود جلو و خلال دندان در دهان داشت. کله‌پاچه خورده بود. چای خواست.

- امروز می‌خوام بهِت کارکرد «دیود» رو بگم اوغلان.

رفتم انبارِ پشتی تا چای دم کنم. ناگهان صدایش بلند شد: بهرام! بیا اینجا اوغلان!

خودم را سریع رساندم. دیدم ضبطِ حاجی‌بابا را گذاشته روی میز و پیچ‌هایش را باز کرده. زودتر از آنچه که فکرش را می‌کردم، لو رفتیم.

- این ضبط رو تو ورداشتی بازش کردی؟!

- مَمَمن؟!... نه!

بلند شد: پول‌های داخلش کجاست؟

- پول؟ چه پولی!؟

- تو بازش کردی نمک‌نشناس! اینجاش هم شکسته. معلومه کار خودته.

دیگر آولی قاتی کرده بود و حرف گوش نمی‌داد. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بین فریادهای آولی داد می‌زدم: «این ضبط مال دوستمه. اونو دادم به دوستم و...» مسخره‌ترین حرف عالم بود. خودم هم بودم باور نمی‌کردم. آولی آن‌قدر داد زد که همسایه‌ها ریختند داخل مغازه و بالاخره دَر رفتم. دنبال بهانه‌ای بودم گریه کنم. نگو آولی پول‌های پنجاه‌هزار تومانی و صدهزار تومانی‌اش را جمع می‌کند و می‌گذارد داخل ضبط. گاوصندوق که ندارد. لابد تا الآن زنگ‌زده به پدر و رسوای عالمم کرده. بهترین راه، رفتن سراغ یاشار بود. رفتم دَم درشان. یاشار در خانه نبود. نمی‌دانستم چطور موضوع را به مادرش بگویم. عصمت‌ خانم، مادرِ یاشار، بابت تعمیرِ ضبط، کلی از من تشکر کرد و گفت حاج بابا ضبط را بغل کرده خوابیده! شماره تلفن محل کارِ یاشار را گرفتم و خداحافظی کردم. باید از خانه زنگ می‌زدم. نه یاشار موبایل داشت، نه من. رفتم خانه. زنگ خانه را زدم. در که باز شد، ناگهان پدر را جلوی در دیدم. کلمه‌ای نگفت و سیلیِ محکمی به گوشم زد. همه چیز را آولی گذاشته بود کفِ دست پدر. مادر سریع در را بست تا سر و صدای پدر بیرون نرود. پدر هرچه از دهانش در می‌آمد، به من گفت: «من یه عمر با آبرو زندگی کردم. آدم از گشنگی می‌میره، ولی دست به مال مردم دراز نمی‌کنه...»

بالاخره پدر کمی آرام شد. نمی‌دانستم چطور باید شروع به صحبت می‌کردم.

- آقا تو خودت همیشه به ما می‌گی زود قضاوت نکنیم، خودت زود قضاوت می‌کنی؟!

این بهترین شروع بود که خشم پدر را  فرو نشاند. ماجرای ضبطِ حاجی‌بابایِ یاشار را گفتم و گریه کردم. پدر وقتی فهمید زود قضاوت کرده، چیزی نگفت و رفت داخل اتاق. من و مادر همچنان در حیاط بودیم. کمی بعد پدر بیرون آمد و گفت: شب باید بریم ضبط رو پس بگیریم.

***

من، یاشار، پدر و آقا فریدون، پدرِ یاشار، نشسته بودیم دور هم. آقا فریدون قاه‌قاه می‌خندید. همه نگاهشان به سمت من بود.

آقا فریدون گفت: عجب دیدنیه قیافه آولی، وقتی عصبانی می‌شه. صورتش قرمز می‌شه. اینجوری!

بعد ادای آولی را درآورد و از خنده منفجر شد. همه خندیدند.

پدر گفت: الآن می‌رسه. جرئت داری پیش خودش بگو!

عصمت‌ خانم شربت آلبالو آورد و آرام گفت: «باید صبر کنیم بخوابه. اگه نخوابه، محاله ضبط رو بده. جوری بغلش کرده انگار بچه‌شه!» حاجی‌بابا، در اتاق بغلی روی تختش دراز کشیده بود و صدای شهریار به گوش می‌رسید. پدر بلند شد و رفت جلوی درِ اتاقِ حاجی‌بابا ایستاد تا حاجی‌بابا را دید بزند. به دنبال او همه بلند شدیم. حاجی‌بابا محکم ضبط را بغل کرده و روی تختش دراز کشیده بود. آقا فریدون باز خندید و گفت:«آقا بی‌خیال شین. اینو باید نصفِ شب پاتک زد! وگرنه ضبط رو زمین نمی‌ذاره.»

عصمت‌ خانم:« نه بابا نترسید. الآن‌هاست که بخوابه. شامشو خورده.»

زنگ در به صدا درآمد. یاشار در را باز کرد. آولی وارد شد. صدای خنده آقا فریدون و پدر بالا رفت. هر دو به استقبال آولی رفتند. آولی هم می‌خندید. همدیگر را بغل کردند و دست دادند. همه به سمت من خیره شدند؛ یک خیرگی شیرین! آولی آمد جلو و پیشانی‌ام را بوسید و گفت:«اوغلان چرا چیزی نگفتی؟!»

در دلم گفتم:«من صدبار گفتم. تو گوش نکردی!»

پدر گفت:«البته باید بهرام هم اول از تو اجازه می‌گرفت، بعد ضبط رو می‌داد به یاشار.»  آولی دستی به سرم کشید و گفت:«حالا ضبطه کجاست؟!»

یاشار، اتاقِ حاجی‌بابا را نشان داد. باز هم جمع شدیم جلوی اتاق حاجی‌بابا. حاجی‌بابا خُروپف می‌کرد. آقا فریدون آرام وارد اتاق شد و آرام گفت: «شما برید عقب. من می‌دونم چطوری ضبط رو از دده‌م  بگیرم.»

آرام رفت کنار تختش و ضبط را به آرامی از دست حاجی‌بابا کشید.

همه نشستیم دور هم. آقا فریدون ضبط را بغل کرد و گفت: «این گنج مال خودمه! قیزیل دی قیزیل !»

همه خندیدند. ضبط را گذاشتند جلوی آولی و ولی‌خان چاقویی از جبیش درآورد و پیچ‌های ضبط را باز کرد. اسکناس‌ها دیده شد.

عصمت ‌خانم گفت: آولی گاوصندوقت لو رفت. باید یکی دیگه دست‌وپا کنی!

آولی یکی از اسکناس‌ها را به من داد و گفت: «اینم دستمزد این هفته‌ات. ببخش که داد زدم. فردا بیا کاربرد دیود رو بهت می‌گم.»

بعد رو به یاشار گفت:«تو هم بیا فردا ضبط رو تعمیر می‌کنم برات، بِدی به حاجی‌بابا.»

بوی قرمه‌سبزیِ عصمت‌خانم می‌آمد که همه خانه را ترک کردیم. صدای خُروپف حاجی‌بابا هنوز به گوش می‌رسید.


۱۰۴۶
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان حرفه ای،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید