عکس رهبر جدید

گل شمعدانی

  فایلهای مرتبط
گل شمعدانی

در پایه‌ی اول ابتدایی تدریس می‌کردم. یکی از دانش‌آموزانم به نام محمد، رفتار منحصربه‌فردی داشت. از اول سال تحصیلی با مـادرش پشت در کلاس می‌ایستاد و بعد با خواهش و تمنای من، حاضر به آمدن به کـلاس می‌شد. بـرای رفـع این مشکل دسـت به هـر کـاری زدم. بـارهـا در ایـن‌باره بـا اولـیـای او گفت‌وگو و با مدیر مدرسه مشورت کردم، ولی محمد به‌هیچ‌وجه حاضر نبود مثل بچه‌های دیگر با صف به کلاس بیاید و سر جای خود بنشیند!

دیگر هم من و هم مادرش از دست او خسته شده بودیم. مادرش با ناراحتی می‌گفت: «محمد می‌گوید یا باید با من تا دم در کلاس بیایی یا اینکه من به مدرسه نمی‌روم!»

تشویق و دادن جایزه نیز مؤثر واقع نـشـد. دیگر به محمد و رفتار او حساسیت پیدا کـرده بودم. چون بـایـد مدتی را بـرای صحبت بـا او صرف می‌کردم تا رضایت دهد و به کلاس بیاید. نکته‌ی جالب ایـن بـود که محمد فقط زنگ اول این مشکل را داشـت و بعد از اینکه سر جای خود می‌نشست، دیگر مشکلی از او مشاهده نمی‌شد!

روزی به بچه‌های کلاس گفتم برای تدریس درس تازه یک شاخه‌ گل با خودشان به کلاس بیاورند. قرار بود حرف و صدای «ل» را یادشان بدهم. فردای آن روز محمد نیز طبق معمول هـمـراه مادرش دم در کلاس، ولی با یـک شاخه‌ گل ایستاده بود. این بـار تـا او را دیـدم، با خوش‌رویی و لبخند سـلام کـردم و گفتم: «به‌به، محمد عـزیز، گل هـم کـه آورده‌ای، آن هـم شمعدانی! از کجا می‌دانستی من از گل شمعدانی خوشم می‌آید؟»

متعاقب آن دسـتـی بر سرش کشیدم و بـا هم به کلاس رفتیم. من آن روز حرف و صدای «ل» را به‌خوبی هر چه تمام‌تر بـرای بچه‌ها تـدریـس کردم و به همراه آن‌ها یک روز خاطره‌انگیز را رقم زدیم؛ به‌خصوص محمد در تمامی مراحل تدریس خیلی خوشحال بود.

فردای آن روز موقع رفتن به کلاس، محمد و مادرش را دم در کلاس ندیدم. با خود فکر کردم حتماً امروز غایب است. ولی وقتی وارد کلاس شدم، محمد با چهره‌ای خندان در جای خود نشسته بود و باز هم یک شاخه‌ گل شمعدانی در دست داشت. با خوشحالی به او گفتم: محمد جان چه عجب! چه خبر شده؟

با خنده جواب داد: «خانم، برای شما گل شمعدانی آورده‌ام.»

گل را از دستش گرفتم. خودش را به مـن نزدیک‌تر کرد. دستانم را به گردنش انداختم و بامحبت از او پرسیدم: امروز چرا دم در نایستاده بودی؟ محمد باصداقت و معصومیت گفت: «خانم، مدت‌ها بود کسی مرا بغل نمی‌کرد. مادرم هم همیشه فقط خواهر کوچکم را بغل می‌کند. با دم در ایستادن، می‌خواستم مادرم بیشتر در کنارم باشد! دیروز وقتی شما مـرا بغل کردید، خیلی خوشحال شـدم و تصمیم گرفتم امـروز هم برایتان گل بیاورم.»

از آن روز که عـلـت مـشکـل محمد آشـکـار شـد، محبتم را به او بیشتر کـردم. با مادرش هم در این باره صحبت کردم. به او گفتم من هم مادرم، اما ما معلم‌ها محبت خود را به‌طور مساوی میان دانش‌آموزان تقسیم می‌کنیم.


۷۰۸
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش ابتدایی، تجربه کلاسی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید