ویزویزی خرمگس بود
برای یک محلّه
خودش یه دونه بس بود
یه روز تو کوچهشون دید
سوسکه میرفت با زنبیل
هِی چیز و میز میخرید
خَرمَگسه هراسون
پرید جلو، صدا زد:
«مهمون داری خاله جون؟
شیرینی یادت نره
خامه و سرکهشیره
از همهچی بهتره.»
یه موش سر به راهی
رد میشد از تو کوچه
میخواست بره یه جایی
صدای ویزویز شنید
کنار خاله سوسکه
فضول کوچه را دید
جلو جلوتر اومد
با دُم نرم و نازک
یواش به بال او زد
مگس رو از جا پروند
یه چیزی آرومآروم
کنار گوش او خوند
موش اینو گفت با آواز:
«اگه یکی گفت خاکانداز
خودتو جلو بینداز!»
۷۰۷
کلیدواژه (keyword):
رشد کودک، مثل متل،