عکس رهبر جدید

کفش‌های او

  فایلهای مرتبط
کفش‌های او

در یکـی از مدرسـههای ابتـدایی روستـایی به خدمـت مشغـول بـودم. تمـامی دانشآمـوزانم را از صمیـم دل دوست داشتـم، اما در بیـن آنهـا «حیدر» جایگاه مخصوص خودش را داشت. او بـا معصومیت کودکانه و صحبتهای صادقانهاش توانسته بود با تمامی دانشآموزان کلاس ارتباط عاطفی عمیقی برقرار کند. لذا همه او را خیلی دوست داشتیم. حیدر اکثر مواقع با من درد دل میکرد و بـه مـن اعتماد داشت.

صبح یک روز سرد زمستانی، نیم ساعت از شروع ساعت کاری مدرسه گذشته بـود. هـوای کلاس از گرمـای مطبوعی بـرخـوردار بـود و مـن و دانشآموزانم درگیر مسائل آموزشی بودیم. بـرف دوباره شروع به باریدن کرده و هـوای بیرون خیلی سـرد بـود. در حـیـن تدریس، ناگهان چشمم به بیرون از کلاس افتاد. حیدر را دیدم که کتابهای خود را زیر بغلش زده بود و بهطرف کلاس میآمد.

در کلاس را بـاز کردم. حیدر بدون اجازه وارد شـد. روبهرویم ایستاد و حتی به من سلام هم نکرد. در کلاس را بستم و گفتم: چی شده؟ امروز هم که دیر آمدی!

چند روزی بود که دیر به مدرسه میآمد. امروز هم هیچ حرفی نزد. اما لبهایش میلرزید. مثل اینکه چیزی زیـر لبهایش زمزمه میکرد. از رفتار حـیـدر بسیار ناراحت شدم. بدون هیچ فکر و اندیشهای، بـر سـرش داد کشیدم: حیدر، بگو ببینم چـه دردی داری؟ آیا الآن وقت مدرسه آمدن است؟

دانشآموزم که مدام از من آموزگار ادعای دوست داشتن خود و دیگران را میشنید، چنین انتظاری نداشت. غمگین و خسته مرا نگاه میکرد. من نیز منتظر عکسالعمل او بـودم.

همانطور به من نگاه میکرد، لبهایش باز هم تکانی میخوردند و قطرات اشـک روی گونههایش میریختند که در اثـر سـرمـا به قرمزی گراییده بـود. مـن حرفهایش را نمیفهمیدم، یعنی صدای او از حلقومش بیرون نمیآمد.

چون از دست حیدر عصبانی بـودم، درصدد درک رنـج او برنیامدم و بـار دیگر بر سرش داد کشیدم! حیدر بیچاره فقط در جای خودش خشکش زده بود. رفتار مـن حتی به او اجازه نداده بود به بخاری کلاس نزدیک شود و خودش را گرم کند!

در حالی که سـرش را پایین انداخته بـود و دستانش میلرزید، کتابهایش روی زمین افتاد. وقتی خواست کتابهایش را بردارد، دیگر طاقت نیاورد و به زمین خورد. در همین لحظه مغزم سوت کشید و درد جانکاهی را در اعماق وجودم احساس کردم! از رفتار نسنجیدهی خـودم دربارهی او شرمنده شـدم و تازه فهمیدم چـقـدر ناآگاهانه عمل کردهام!

آری، من آموزگار تازه متوجه شدم ته کفشهای حیدر سوراخ است و او جـوراب هـم به پـا ندارد و به خاطر دوری راه، سرما و یـخ زدن پاهایش، زبـانش نیز بند آمـده و از حـال رفته است!

در حالیکه نمیتوانستم به چهرهی حیدر نگاه کنم، دستانش را گرفتم و روی صندلی خودم و در کنار بخاری کلاس نشاندم. او هم در حالیکه خودش را گرم میکرد، به دیوار کلاس تکیه کرد. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و از ته دل گریستم. بعد هم از حیدر، ایـن دانشآموز معصوم و دوستداشتنی کلاسم، عذرخواهی کردم. دستان کوچکش را که حالا گرم شده بود، در میان دستانم گرفتم و بوسیدم. دانشآموزان کلاسم هم که شاهد ایـن جـریان بودند، بـرخی گریه میکردند و بـرخـی از شـدت شـوق لبخند میزدند. مـن هم با تمامی وجـود از خـداوند متعال طلب بخشش کردم و رسالت خطیر معلمی را بیش از پیش در خود احساس کردم.

فردای آن روز، وقتی کلاس تعطیل شد، دانشآموز عزیزم حیدر با جوراب و کفشهای نو که به پایش بود، بهطرف خانهشان میرفت!

۱۱۱۹
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش ابتدایی، خاطره،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید