از اوایـل خدمتم در سنگر مـقـدس آموزشوپرورش، افتخار خدمتگزاری در سـمـت مـربـی بهداشت مدرسهها را داشتهام. از ابتدا بـه ایـن شغل علاقهمند بودم و دانشآموزانم را همانند فرزندان خودم دوست داشتم.
روزی وارد یک کلاس اول ابتدایی شـدم تـا معاینات مقدماتی دانـشآمـوزان را انجام دهـم. در حـیـن انجام آزمایش بینایی، متوجه ضعیفبـودن چشمان دانشآموزم مـینـا شدم. دعوتنامهای برای اولیایش نـوشـتـم تا آنها را در جـریـان ضعف بینایی فرزندشان قرار دهم.
اولیای مینا او را پیش چشمپزشک بـردند و پزشک هم برایش عـیـنـک تجویز کرد. ولی متأسفانه مینا از زدن عـینک امتناع میکرد. بعد از گفتوگو با مـادرش، متوجـه شـدم مینا میگوید: «اگر من عینک بزنم زشت خواهم شد و همکلاسیهایم مسخرهام خواهند کرد!»
درصدد راهحل برآمدم. به کلاس رفتم و از فایدههای عینک برای بچهها صحبت کردم. خـانـم ناظم را مثال زدم که عینک داشت. حتی گفتم افـراد بـاسـواد و پزشکان همیشه بـه چشمان خود عینک میزنند، ولـی ایـن حرفها هم هیچ تأثیری در مینا نداشت. او بـاز هـم عینکش را نزد.
روزی در یک عینکفروشی، پوستر دختر زیبای دانشآموزی که عینک بـر چشمان خود داشت، نظرم را جلب کرد. پوستر را امانت گرفتم. چند کـپـی رنگی از آن تهیه کردم و آنها را در تابلوی مخصوص بهداشت مدرسه و همچنین در کلاس مینا نصب کردم.
چـنـد روز بعد مینا را در حیاط مـدرسـه دیدم، در حالیکه عینک بر چشمان خود داشـت. از خوشحالی او را بـوسـیـدم. آن موقع بود که تأثیر وسایل سـمـعـی و بـصـری، نظیر عکس و پـوستر را در تفهیم اهداف و نکات آموزشی و بهداشتی، بیش از پیش درک کردم.
بعد از مدتی، مادر مینا با دستهگلی زیبا، برای قدردانی به مـدرسـه آمـد تا رضایت خود را از تشخیص من در مشکل ضعف چشم مینا و عینکنزدن او اعلام کند. مـن هم به خاطر کسب ایـن موفقیت خداوند متعال را شکر کردم و احساس شادی و آرامش داشتم.