عکس رهبر جدید

دیوارهای پوست پیازی

  فایلهای مرتبط
دیوارهای پوست پیازی

ساعت سه بعد از ظهر بود. زمانی که اکثر خانه‌ها آرام می‌گیرند و حداقل نیم ساعتی را به چرت بعد از ناهار می‌گذرانند، اما در خانۀ ما اوضاع متفاوت است؛ ترجیح می‌دهیم همراه دخترمان بیدار بمانیم و به تخلیۀ انرژی‌اش کمک کنیم، بلکه خیالمان راحت باشد تا فرا رسیدن شب به اندازه‌ای خسته خواهد شد که راحت و بدون کلنجار رفتن بخوابد. بساط کیک پختن را فراهم کرده بودم، با هم مشغول ریخت‌وپاش آشپزخانه بودیم و در تقسیم وظایف کمی به مشکل خورده بودیم: «مامان! می‌ذاری تخم‌مرغشو من بشکنم؟ نوبت منه همش بزنم... قاشقو بده. آردشو من بریزم دیگه؛ پوف... پاشید تو صورتم».

به هر ترتیبی که بود، قالب کیک روانۀ فر شد و حالا وقت انتظار کشیدن پشت در شیشه‌ای و زل زدن به اتاقک داغ بود. زمان برای دخترک دیر می‌گذشت و لحظه‌به‌لحظه آمار ساعت و دقیقه را می‌گرفت. آشپزخانۀ ما دیواربه‌دیوار پذیرایی خانۀ آقای سعادتی می‌شد. آقای سعادتی اداره‌جاتی نبود، حتی از آن کاسب‌هایی که معتقدند نباید تا آخر شب کرکرۀ مغازه را پایین کشید هم نبود. ناهارش را کنار خانواده می‌خورد، استراحت کوتاهی می‌کرد و به دکان عطاری‌اش برمی‌گشت. وقت‌هایی که ریحانه روی میزان پخت کیک متمرکز و در نتیجه برای وقفۀ کوتاهی ساکت می‌شد، صدای خروپف آقای خستۀ سعادتی از دیوار پوست‌پیازی رد می‌شد و به گوش می‌رسید. داشتم برای خودم تجسم می‌کردم که روی مبل و بدون بالش خوابیده، سرش را روی یک دستۀ مبل گذاشته و پاهایش را روی دیگری انداخته است که ریحانه با ذوق فریاد زد: «مامان نگاه کن، یه حباب جدید روش در اومد!» ناخودآگاه اولین چیزی که گفتم یک هیس کشیده بود و بعد گوش تیز کردم ببینم هنوز هم صدای خروپف آقای سعادتی می‌آید؟ که خوشبختانه می‌آمد. صدایم را پایین آوردم در حداقلی‌ترین فرکانس ممکن، به ریحانه گفتم: «ببین! الان آقای همسایه خسته از سر کار اومده و خوابیده. باید آروم حرف بزنیم که بیدا نشه. گوش کن صدای خروپفش میاد». وقتی واقعاً صدا را شنید، اول خنده‌اش گرفت و بعد ولوم صدایش را به اندازۀ من پایین آورد و گفت: «باید آروم حرف بزنیم...». عطر کیک پیچیده و از بویش معلوم بود که آخر کار نزدیک است. یک دانه هل دادم دست ریحانه و چند دانه هم خودم شکستم تا کم‌کم چای کنار کیک را آماده کنیم. هر چه با انگشت‌های کوچکش تلاش کرد، دانۀ چموش هل نشکافت. کلافه و عصبانی آن را به من داد و خودش دوباره رفت پشت شیشه به انتظار. چند دقیقه بعد لحظۀ موعود فرا رسید. دستکش انداختم و کیک تپل‌مپلمان را بیرون کشیدم. ریحانه از اشتیاق روی پایش بند نبود. دیگر اختیار صدایش را از دست داده بود. بالا و پایین می‌پرید و پشت سر هم جملات را ردیف می‌کرد: «مامان مواظب باش دستت نسوزه. زود باش قاچش کن مامانی. یه چنگال کوچولو هم به من می‌دی؟ یه ذره فوتش کن خنک بشه... خیلی داغه نمیشه خوردش». حرف‌ها تمامی نداشت که صدای کوبیده شدن مشتی به دیوار مجاور، ریحانه را پرت کرد توی آغوشم. هر دو سر جایمان میخکوب شده بودیم. ریحانه بغض کرده بود و قلبش تند می‌زد. به چشم‌هایم زل زد و پرسید: «صدای چی بود؟» جواب دادم: «گفتم که آقای همسایه خوابیده و باید آروم باشی. بیدار شد دیگه. می‌خواست این‌جوری بهمون بفهمونه که از سر و صدا‌هامون عصبانی شده». این‌ها را به زبان می‌آوردم، اما وقتی تپش قلب دخترم را احساس می‌کردم و می‌دیدم خوشی‌هایش به نا‌خوشی تبدیل شده است، نظر دیگری داشتم.

هر کدام از ما احادیث و روایات زیادی از حقوق همسایگی شنیده‌ایم. شنیده‌ایم که نقل کرده‌اند آن‌قدر پیامبر(ص) بر حق همسایه سفارش می‌کرد که گمان برده شد همسایه همچون خانواده از انسان ارث می‌برد. قطعاً باید همسایه‌داری اولویت همیشگی‌مان  باشد، حریمشان را حفظ کنیم و آرامششان را بر هم نزنیم، اما وقتی سبک و شرایط زندگی‌ها تغییر می‌کند، وقتی داشتن خانه‌های ویلایی در توان اغلبمان نیست و خانه‌های آپارتمانی، با دیوار‌های نازک، سقف‌های یونولیتی و فضای محدود، حریمی برایمان نگذاشته‌اند، چه باید کرد؟ من به عنوان یک بزرگ‌سال می‌دانم باید طوری زندگی کنم که کمترین مزاحمتی برای همسایه‌ام ایجاد نکنم، اما ممکن است جملۀ: «هیس! یواش‌تر حرف بزن، کمتر بدو بدو کن، بلند آواز نخون، همسایه اذیت میشه»؛ برای فرزند خردسالم چندان مفهوم نباشد. شاید این عقیده که فقط می‌توان از والدین و خانواده انتظار صبوری داشت و باید در قبال دیگران توقعات را عادلانه پایین آورد، درست باشد. شاید همسایۀ کناری‌مان محق باشد که از سر و صدای فرزند من برنجد یا نتوان به همسایۀ طبقۀ پایین خرده گرفت که چرا از دویدن فرزند من روی سقف خانه‌اش ناراحت شده است؛ اما بهتر نیست کمی هم شرایط یکدیگر را درک کنیم؟ بهتر نیست فقط به دنبال احقاق حقوق خود نباشیم؟ می‌خواهد با چشم نازک کردن هنگام مواجهه در راه‌پله باشد، با کوبیدن دیوار باشد، یا دم در یکدیگر شکایت بردن یا حتی تلافی کردن با سر و صدای بیشتر. فرزندان امروز حوضی ندارند که دورش دنبال هم کنند، فضای باز را به جز یک ساعتی که پارک می‌روند، ندارند که انرژی‌شان را آنجا تخلیه کنند، سایۀ درختی ندارند که زیرش بلند آواز بخوانند و حتی بعضی‌هایشان فامیلی ندارند که مهمانش شوند و با او معاشرت کنند. فقط یک چهاردیواری نازک دارند که باید کودکی‌شان را با بشین و نکن‌هایی به مراتب بیشتر از امر و نهی‌های کودکی ما، در آن بگذرانند. این بچه‌ها هم حقوقی دارند. حق بچگی کردن، شیطنت داشتن، لذت بردن از کودکی و خاطره ساختن برای بزرگ‌سالی. نمی‌توان توقع داشت که یک کودک زمانش را به یک جا نشستن و پاورچین راه رفتن بگذراند؛ چه این‌که اگر چنین باشد، کودک سالمی نیست. بالأخره هر خانواده‌ای یا در گذشته بچه داشته است یا اکنون دارد یا در آینده خواهد داشت. کودکی که همین به نظر آزار‌ها را برای دیگران رقم زده است. پس بهتر است تحملمان را بالا ببریم و به خودمان و دیگران فرصت آسوده زندگی کردن بدهیم.

۳۰۴
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید