عکس رهبر جدید

تنوری که نباید دو نیم شود

  فایلهای مرتبط
تنوری که نباید دو نیم شود

نمی‌توانست استرسی را که در چشم‌هایش موج می‌زد پنهان کند. حرفش را صیقل می‌داد و می‌آراست و تا سر زبانش می‌آورد، اما درست در لحظه گفتن پشیمان می‌شد. قدرتش را نداشت. زبانش انگار از حرکت ایستاده بود و تمام توانش را ریخته بود توی سینه تا قلبش هر چه تندتر و محکم‌تر بزند. گاهی هم خشم جای استرس را می‌گرفت. با خود می‌گفت: «بابا همش می‌خواد تو کار من نه بیاره. مگه چه اشکالی داره؟ این همه بچه‌های دیگه میرن خونه هم مهمونی. یه بارم من برم. نمی‌دونم بابا همون یه بار سر کوچه چی تو چشمای مهشید دید که انقدر بدشو به دل گرفت. دختر به این خوبی... مهربون، بذله گو، خوش گذرون...»؛ اما حرف‌ها و خیالات حق به جانبی که در سر می‌گذراند، باعث نمی‌شد جسارت دوباره گفتن پیدا کند. نوجوان بود و غرور داشت. دلش نمی‌خواست باز هم نه بشنود. اگر این بار هم سنگ روی یخ می‌شد؛ اگر این بار هم بابا مخالفت می‌کرد و دلیل و برهان می‌آورد که نمی‌شود، دیگر نمی‌توانست تحمل کند.

چند دفعه قبلی که حرفش را پیش کشیده بود، بابا اخم هایش رفت توی هم گفت: «همان که قبلاً گفتم، دوست ندارم با این دختر رفت‌وآمد داشته باشی». سختی نه شنیدن از یک طرف عذابش می‌داد و سختی نه گفتن‌های مکرر به دعوت دوستش از طرف دیگر. به خودش حق می‌داد که از بابا ناراحت باشد. مگر یک آدم چقدر ظرفیت دارد؟!

فکر کرد که شاید بد نباشد این بار از طریق مامان اقدام کند. مامان دلش نرم‌تر بود و زودتر رضایت می‌داد. او که راضی می‌شد برایش کاری نداشت نظر بابا را هم جلب کند.

یک نگاه توی آینه انداخت و سعی کرد چهره‌اش را آرام کند. یک لبخند تصنعی، ابروهای باز، چند نفس عمیق. شاید برای خودش قابل‌قبول بود، اما قطعاً مامان را قانع نمی‌کرد که همه‌چیز عادی است. عزمش را جمع و دستش را روی دسته مبل ستون کرد. به مامان که داشت سؤالات جدول را بالا و پایین می‌کرد گفت: «مامان جونم... مامان قشنگم... نظرت چیه اون لباس سبز خوشگلی که با دستای نازت برام دوختی تو مهمونی مهشید بپوشم. خیلی بهم میاد. وقتی می‌پوشمش مثل ماه میشم. مگه نه».

مامان از بالای عینک گردن کج و لبخند گشاد روی صورت دخترش را ورانداز کرد؛ پرسید: «اجازه بابات رو گرفتی مگه؟!»


خانواده
دختر سکوت کرد. دنبال کلمات مناسبی می‌گشت که کنار هم چیدنشان به دل مادر بنشیند و گرهی از کارش باز کند. دو دستش را روی شانه او گره کرد، مثل دختر کوچولوها قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت: «مامانی! آخه من خیلی دلم می‌خواد برم. بابا هم اصلاً فکر دل من نیست. فقط حرف خودشو میزنه. مرغش یه پا داره؛ ولی تو خیلی مهربونی. نمی‌ذاری دخترت حسرت یه مهمونی ساده رو بخوره. آخه واقعاً ارزششو داره که من انقدر به ‌خاطرش غصه بخورم؟»؛ و زل به چشم‌های مادر که داشت از توطئه او بو می‌برد. مامان عینکش را برداشت و روزنامه را روی میز گذاشت. با انگشت اشاره گونه دختر را نوازش کرد و گفت: «نسترن جون! من رو حرف بابات حرف نمی‌زنم. حتماً یه دلیلی داره که نه میاره».

دختر اخم‌هایش رفت توی هم و گفت: «من همه امیدم به تو بود مامان. امیدمو ناامید نکن».

وقتی ناز کردن‌هایش به نتیجه نرسید، برگشت توی اتاق. چند پیامک از طرف مهشید داشت. می‌خواست بداند که بالأخره قرار است فردا بیاید یا نه و خواهش و تمنا کرده بود که: «تو رو خدا این دفعه دیگه بیا». نام بچه‌هایی که قرار بود در مهمانی شرکت کنند را برایش ردیف کرده بود و می‌گفت فقط جای تو خالی است. مطمئنم اگر یک‌بار بیایی آن‌قدر خوش می‌گذرد که حاضر نیستی دفعه‌های بعدی را از دست بدهی. باور کن هر بار که مهمانی می‌گیرم، بیش از همه انتظار تو را می‌کشم.

گوشی را روی تخت انداخت و شروع کرد به جویدن ناخن‌هایش: «چرا بابا درکم نمی‌کنه؟ چرا باهام راه نمیاد؟ خب دلم می‌خواد با دوستام وقت بگذرونم». راه می‌رفت و فکر می‌کرد. تصمیم گرفت به خودش یک شانس دیگر بدهد. هنوز کور سوی امیدی برایش باقی‌مانده بود.

مامان پای سماور ایستاده بود و چای دورهمی سه نفره آخر شب را آماده می‌کرد. کنارش ایستاد. هرم بخاری که از قوری و سماور بلند می‌شد، می‌گفت که کم‌کم چای دم می‌کشد و وقت زیادی نمانده است. در چشم‌های مامان دقیق شد و نجواها را شروع کرد؛ بلکه در همان چند دقیقه نان را به نیمه تنور او بچسباند؛ آن‌وقت نیمه دیگر تنور که بابا بود، خودبه‌خود حل می‌شد. ممکن بود نجواها راهی باز کنند. نباید دست از تلاش بر می‌داشت.

وقتی نسترن موقع خوردن چای پشت هم قندها را در دهانش آب می‌کرد و در سکوت نگاه می‌کرد که چطور مامان با چند کلمه رضایت بابا را برایش می‌گیرد، به خود افتخار می‌کرد که ناامید نشد و نتیجه‌اش را هم گرفت. به راهی که نجواها باز کرده بودند می‌اندیشید و این‌که در آینده هم می‌تواند روی عبور از آن حساب باز کند. اصلاً از اول باید همین روش را پیش می‌گرفت. وقتی درِ اصلی بسته است، شاید درِ پشتی باز باشد؛ اما احتمالاً مادر به این فکر نمی‌کرد که بهتر بود همراه بابا در یک جبهه باشد و اگر هم نظر مخالفی با او داشت، در خلوت یادآوری می‌‌کرد؛ نه جلوی فرزندی که احتمالاً در ادامه زندگی، سوءاستفاده از اختلافات را انتخاب مناسبی برای رسیدن به اهدافش خواهد دانست.

۳۱۵
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید