مگر آدم چقدر شکلات می خواهد؟
۱۳۹۹/۰۱/۱۶
سرعت تغییرات در دنیای آینده سریعتر از تغییرات دوران کودکی ما و امروز است. به همین دلیل، باید فرزندانمان را برای زندگی آینده آماده کنیم. اگر میخواهید بدانید کشوری توسعه مییابد یا نه، اصلاً سراغ فناوری کارخانه و ابزاری که استفاده میکند نروید، برای دیدن توسعه به دبستانها بروید و ببینید. در این شماره، به کمک داستان، این نگاه به توسعه را با سواد مالی پیوند خواهیم زد. در حال حاضر آموزش «هوش مالی» یا «سواد مالی» از دو طریق برای کودکان امکانپذیر است: ابتدا از طریق خانواده و سپس مدرسه و آموزشگاههای مرتبط. ما با روشهای مدرن آموزشی میتوانیم به زندگی آنها جهت دهیم تا هزاران مرتبه شادتر و ثروتمندتر از ما زندگی کنند.
همچنان که کودک در دبستان با ریاضیات و حساب و کتاب آشنا میشود، متوجه میشود برای به دست آوردن پول راههای مناسبی وجود دارند، از جمله پول گرفتن از والدین. در اینجا بحث مهم پول توجیبی مطرح میشود. راه دیگر کسب درآمد از طریق کار کردن است. در این دوره باید کودک را با مفاهیم کارآفرینی آشنا کرد. امید است در شمارههای بعدی مخاطبان مجله را با مفاهیم هوش مالی و کارآفرینی کودکان بیشتر آشنا کنیم.
وقتی دربارهی نیاز و خواسته یاد گرفتیم
حمید و حامد دو برادرند. قرار بود بعد از بازی و شیطنت در پارک به خرید بروند. از خوشحالی اینکه قرار است با بابابزرگ مهربانشان برای مهمانی فردا شب به فروشگاه بروند، دست از پا نمیشناختند.
بابا بزرگ گفت: «بچهها، هرچه سریعتر سوار ماشین شوید. باید عجله کنیم، وگرنه ممکن است به بقیهی کارها نرسیم».
حمید و حامد هیجانزاده و به سرعت روی صندلی عقب ماشین نشستند. در طول مسیر هر کدام فهرستی از چیزهایی را که در تمام طول هفته به آنها فکر کرده بودند، در دست داشتند و راجع به آن با هم حرف میزدند. حامد یواشکی به حمید گفت: «من شکلات، تخممرغ شانسی و بستنی را خیلی دوست دارم» بعد در حالی که چشمهایش گرد شده بود و هیجان داشت، گفت: «وای خدای من، شکلاتها با مغزهای خوشمزهی داخلشان چقدر عالیاند!»
حمید در حالی که بهصورت هیجانزدهی برادرش نگاه میکرد، گفت: «فکر کنم تو شکلات پاستیلی هم خیلی دوست داری!»
حامد جواب داد: «من عاشق شکلات با مغز فندق و کنجدم.»
بابابزرگ ماشین را پارک کرد و با خنده گفت: «بریم نوههای خوشگل من!»
جلوی در ورودی فروشگاه، علی و مانی هم ایستاده بودند. حمید تا آنها را دید با هیجان به طرفشان رفت و پرسید: «اینجا چه کار میکنید؟»
مانی تپلی با همان لحن خندانش گفت: «بیاید با هم برویم خرید.»
بابابزرگ گفت: «من و حامد و علی برای تهیهی لوازم مورد نیاز مهمانی فردا شب به بخش مواد غذایی میرویم.»
حمید و مانی هم به سرعت از پلهها پایین رفتند تا به فروشگاه ورزشی بروند و در آنجا تیشرتهای فوتبالی جدیدی را که آمده بود ببینند. مانی گفت: «من تیم استقلال و پیراهن آبیرنگ آن را دوست دارم.»
علی هم گفت: «اما من تیم پرسپولیس را دوست دارم.»
در سوپرمارکت، بابابزرگ برای تهیهی فهرست خریدش، چرخدستی را برداشت. حامد بیصبرانه منتظر بود به بخش شکلات و بستنیها برسند، چون بابابزرگ به حامد و علی گفته بود کنار چرخدستی بمانند آنها خوراکیهایی مثل چای، شکر، قند، سبزی و گوشت را داخل چرخ خرید گذاشتند تا به غرفهی شکلاتها رسیدند.
بابابزرگ به حامد گفت: «بابا جان، حالا تو میتوانی دو چیز برای خودت بخری.»
حامد با تعجب گفت: «فقط دو تا؟ اما شکلات فندقی، شکلات کنجدی، تخممرغ شانسی و ...»
بابابزرگ حرف نوهاش را قطع کرد و با خوشرویی گفت: «عزیزم، تو فقط میتوانی دو چیز انتخاب کنی؟ حامد با ناراحتی گفت: «اما پدربزرگ...»
بابابزرگ خیلی سریع گفت: «پسرم، تو میخواهی تمام خوراکیهای داخل این غرفه را داشته باشی، اما آیا واقعاً به همهی آنها نیاز داری؟»
حامد در حالی که مأیوس شده بود، گفت: «اما من میتوانم تمام آنها را بخورم.»
بابابزرگ گفت: «تو نمیتوانی همهی این خوراکیها را بخوری. اینها چیزهایی نیستند که تو واقعاً به آنها نیاز داشته باشی!»
علی از بابابزرگ پرسید: «بابابزرگ، چه فرقی دارد که چیزی را نیاز داشته باشیم یا آن را بخواهیم؟»
بابابزرگ جواب داد: «خب عزیزم، آن چیزهایی که ما به آنها نیاز داریم، چیزهایی هستند که برای ادامهی زندگی باید از آنها استفاده کنیم؛ مثل غذا، لباس و چیزهایی شبیه آن. چیزهایی که ما میخواهیم، معمولاً چیزهای خوبی هستند که ما دوست داریم آنها را داشته باشیم، اما اگر آنها را نداشته باشیم هم اتفاق خاصی نمیافتد. مثلاً شکلات، رفتن به تعطیلات و داشتن بازیهای رایانهای.»
بابابزرگ به حامد گفت: «مثلاً تو برای اینکه سالم و قوی باشی، به غذای سالم نیاز داری، اما چیزی که تو میخواهی، مقدار زیادی شکلات و بستنی است که برای تو خوب نیست.»
حامد با ناراحتی و زیر لب گفت: «آخه خیلی خوشمزهاند!»
اما تو باید ابتدا چیزهایی را که واقعاً نیاز داری تهیه کنی. بعد، با بقیهی پولت هم بعضی از چیزهایی را که میخواهی بخری. بنابراین، نباید فقط چیزهایی که میخواهی بخری. تو میتوانی به اندازهی ۱۵هزار تومن برای شکلات، بستنی و تخممرغ شانسی خرج کنی.»
بعد هم رو به هر دو گفت: «بچهها، این برنامهریزی خرید کردن است.»
حامد و علی جواب دادند: «متوجه شدیم بابابزرگ. بعد هم با خوشحالی به سمت غرفهی شکلات و بستنی رفتند. آنها قیمتها را با هم مقایسه میکردند. حامد اول مقداری شکلات فندقی که خیلی دوست داشت برداشت. بعد رفت به قسمت بستنیها، اما نتوانست با مقدار پولی که پدربزرگش به او داده بود، بستنی دوستداشتنیاش را بخرد. مبلغ بستنیهایی که او انتخاب میکرد، از بقیهی پولش بیشتر بودند. در نهایت، حامد و علی با مشورت هم یک بستهی کوچکتر شکلات فندقی انتخاب کردند تا توانستند بستنی هم بخرند. در طبقهی پایین فروشگاه، حمید مشغول تماشای لباسهای تیم ملی بود.
بابابزرگ، حامد و علی به آنها رسیدند. حمید با هیجان به سمت بابابزرگ رفت و گفت: «بابابزرگ، تیشرتهای جدید خیلی خوب هستند!»
بابابزرگ لبخندی زد و گفت: «بیا برویم یک لباس ورزشی برای فوتبال مدرسهی تو بگیریم».
حمید با ناله گفت: «پدربزرگ من پیراهن تیم ملی را میخواهم!»
بابابزرگ گفت: «چیزی که تو میخواهی و چیزی که تو نیاز داری، با هم فرق میکند» بعد هم برای پسرها توضیح داد که اگر میخواهند در تیم فوتبال مدرسه بازی کنند، نیاز دارند لباسهای ورزشی یک شکل و یکرنگ بپوشند، نه اینکه هر کسی هر لباسی را که دوست دارد بپوشد!» بابابزرگ گفت: «پسرها، اگر شما واقعاً میخواهید این پیراهنهای ورزشی جدید را بگیرید، یا باید پول توجیبی خودتان را پسانداز کنید و یا اینکه من برای هدیهی روز تولدتان آنها را برایتان بخرم.»
پسرها خیلی خوشحال شدند!
حامد با شیرینزبانی به پسرها گفت: «شما باید چیزهایی را که به آنها نیاز دارید تهیه کنید. بعد اگر پولی داشتید و پسانداز کردید، میتوانید چیزهایی را هم که میخواهید بخرید.»
بابابزرگ در حالی که حامد را بغل میکرد، گفت: «این حرف حامد عزیزم بسیار درست و دقیق است.»
زمانی که همه با هم برای سوار شدن به ماشین به سمت پارکینگ میرفتند، بابابزرگ از بچهها پرسید: «بچهها، آیا شما امروز چیز مهمی یاد گرفتید؟» همه یکصدا گفتند: «بله»
بابابزرگ از حمید پرسید: «حمیدجان، تو بگو چه چیزی یاد گرفتی؟»
حمید با شیطنت گفت: «من میخواهم به پارک بروم. میخواهم لباس جدید فوتبال را بپوشم و با دوستانم بازی کنم، اما من نیاز دارم قبل از روز چهارشنبه تکالیف مدرسهام را انجام بدهم.»
بابابزرگ و بچهها به حرفهای بامزهی حمید خندیدند. همگی سوار ماشین شدند تا به خانه برگردند و برای مهمانی شب بعد آماده شوند.
۲۵۸
کلیدواژه (keyword):
داستان