عکس رهبر جدید

گنجشک و قطره

  فایلهای مرتبط
گنجشک و قطره

هوا خیلی گرم بود و گنجشکک قصه ما خیلی تشنه شده بود و دلش آب می‌خواست. از لانه‌اش بیرون آمد و پروازکنان به دنبال آب رفت.

 او دوتا از دوستانش را صدا کرد و گفت: «کمی آب دارید به من بدهید؟»

اما دید که آن‌ها هم از تشنگی نوکشان خشک شده است. درختان را نگاه کرد و دید که آن‌ها هم از تشنگی بی‌حال‌اند.

به کنار گل‌ها رفت و متوجه شد که آن‌ها هم پژمرده شده‌اند. خیلی ناراحت شد؛ فکری کرد و ناگهان خورشید خانم را صدا کرد. خورشید خانم با مهربانی لبخند زد وگفت: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر نگرانی؟»

گنجشکک گفت: «همه گل‌ها، درختان و دوستانم تشنه‌اند و آبی نیست که بنوشند؛ می‌توانی کمی از گرمای خودت کم کنی؟»

خورشید خانم گفت: «با اینکه شما را خیلی دوست دارم ولی نمی توانم از گرمای خودم کم کنم ... پیشنهاد می‌کنم این مشکل را با دریا در میان بگذاری و از او کمک بخواهی.»

گنجشکک که نا امید شده بود، خداحافظی کرد و رفت و رفت تابه دریا رسید.

با نگرانی سلام کرد و گفت: «از پیش خورشید خانم می‌آیم؛ از او خواهش کردم که گرمایش را کم کند ولی قبول نکرد ... بعد هم گفت که تو می‌توانی کمکم کنی ... دوستانم و گل‌ها و درختان تشنه اند.»

دریای بزرگ فکری کرد و گفت: «چه خوب که خورشید خانم گرمایش را کم نکرد! چون من بدون گرمای خورشید نمی‌توانم نفس بکشم». بعد رو کرد به آسمان و یک نفس عمیق کشید.

گنجشکک دید که آن نفس و پشت‌بند آن نفس‌های دیگر به آسمان می‌روند؛ در آنجا جمع می‌شوند و ابرها را به وجود می‌آورند و آن‌ها بعد از به هم خوردن صدایی به‌وجود می‌آورند و آسمان تیره می‌شود. ناگهان، قطره‌ای به روی صورتش افتاد؛ با خوشحالی گفت: «باران آمد ... باران آمد ...» بعد هم بال‌هایش را به نشانه تشکر از دریا تکان داد و به راه افتاد.

او در مسیر خود متوجه شد که رودخانه‌ها پرآب شده و حیوانات مشغول نوشیدن آب‌اند و گل‌ها و درختان شاداب شده‌اند.

گنجشکک از اینکه توانسته بود کاری برای دوستانش انجام دهد، خوشحال بود و راضی و خندان به لانه برگشت.

 

۳۹۱
کلیدواژه (keyword): قصه
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید