استکان کوچولو با خودش فکر کرد: «وقتی بزرگ شوم حتما یک لیوان میشوم»: «چه خوب» و خندید.
سماور پرسید: «دوباره چی شده استکان کوچولو؟»
استکان کوچولو جواب داد: «سماور، به نظر تو هم اگر من بزرگ شوم لیوان میشوم؟ و اگر لیوان بشوم چه جور لیوانی میشوم؟ کمر باریک یا لیوان تپلی یا شایدم دسته دار بشوم.»
در همین حین بود که یک دفعه سماور شروع به بلند بلند خندیدن کرد و به استکان کوچولو گفت: «فکرت و اینکه برای آینده خودهدف داری را دوست دارم. ولی باید این را بدانی که تو یک استکان هستی و قدرت بزرگ شدن داری. تو همین طوری زیبا و دلنشین هستی، خیلیها آرزوی داشتن تو را دارند در کنارشان باشی، پس بهتره به داشتههای خودت امیدوار باشی و از اینکه میتوانی به دیگران کمک کنی و همتا نداری افتخار کنی.»