فیسفوس ماری دراز بود. چند تا خال سیاه یک طرف شکمش داشت و چند تا هم طرف دیگر.
وقتی حرف میزد، زبان دوشاخهی باریکش از دهانش میزد بیرون و این صدا را از خودش در میآورد: فیس.... فوس.... فیس.... فوس....
برای همین این اسم را روی او گذاشتند.
هر شب مادرش برایش کتابِ «چهکار کنید که یک مار نانازی باشید» را میخواند.
یک شب مادرش خواند که:
«اگر میخواهید دوستان زیادی داشته باشید، بهتر است عیبهای دیگران را آهسته و درِ گوششان بگویید.»
فردای آن روز در مدرسه پَچمَچ بُزمجه، مرتّب دماغش را بالا میکشید. اینطور: «فوررررر!»
فیسفوس، سوسیسوسمار، و مِلیمارمولک لجشان گرفته بود.
فیسفوس فوراً پرید کنار پچمچ.
خواست درِ گوشش بگوید: «این کار را نکن.»
امّا زبان درازش رفت توی گوش پچمچ.
پچمچ فکر کرد فیسفوس میخواهد اذیّتش کند. عصبانی شد. دُم فیسفوس را گاز گرفت.
فیسفوس دردش آمد و زد زیر گریه.
معلّمشان، خانم تاتا تمساح، فیسفوس را آرام کرد.
از او پرسید: «چرا درِ گوشش فیسفیس کردی؟»
فیسفوس گفت: «من که فیسفیس نکردم. میخواستم یواشکی چیزی به او بگویم.»
خانم تاتا گفت: «چه چیزی میخواستی بگویی؟»
فیسفوس به خانم تاتا نگاه کرد. همهی بچّهها به او زل زده بودند. حتّی پچمچ!
فیسفوس دوباره کش آمد. بعد خودش را پیچپیچی کرد. فکر کرد و گفت: «نمیتوانم الان بگویم؛ یعنی نمیخواهم جلوی همه بگویم.»
بچّههای کلاس همه با هم گفتند: «هووووم؟»
خانم تاتا لبخند زد و گفت: «آهان فهمیدم. فقط میخواهی به خودِ پچمچ بگویی؟ پس بروید بیرون کلاس و با هم حرف بزنید.»
فیسفوس کلّهاش را به نشانهی رضایت تکان داد.
هر دو رفتند بیرون کلاس. فیسفوس به پچمچ گفت: «پچمچ جان! خواستم بگویم بالاکشیدن دماغ کار خوبی نیست.»
بعد، یک برگ توت به پچمچ داد و گفت: «بهتر است دماغت را با این پاک کنی!»
پچمچ از اینکه دوستش عیب او را جلوی همه نگفت، خیلی خوشحال شد.
دُم فیسفوس را بوس کرد و گفت: «ببخشید فیسفوس جان!»
بعد دمش را جلو آورد و گفت: «میخواهی دم مرا گاز بگیری تا دلت خنک شود؟»
فیسفوس دم او را بوسید و گفت: «ما با هم دوست هستیم.»
امام حسن عسکری علیهالسّلام میفرمایند:
مَنْ وَعَظَ اَخاهُ سِرّاً فَقَدْ زانَةُ وَ مَنْ وعَظَهُ عَلانیةً فَقَدْ شَأْنَهُ؛
هرکس برادرش را در نهان موعظه کند، او را آراسته است و هرکس او را آشکارا موعظه کند، او را بدنام و بیآبرو کرده است.
منبع: تحفالعقول، صفحهی ۴۸۹