عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

طراح و پنبه‌دانه

  فایلهای مرتبط
طراح و پنبه‌دانه

... من هم که انگار منتظر چنین موقعیتی بودم، بادی انداختم داخل گلو و شروع کردم به سخنرانی!

_ باشه عزیزم، بهت می‌گم! همه چیز از 16 سال پیش شروع شد. وقتی کلاس نهم بودم و می‌خواستم انتخاب رشته کنم. خب معلم‌ها، به‌خصوص معلم هنرمون، از استعداد شگرف من تو زمینه‌های هنری باخبر شده بود! یه روز گفت پدر مادرت باید بیان مدرسه. اون‌موقع بهشون گفتن که دخترتون باید بره رشته هنر. این شد که وارد هنرستان شدم و رشته گرافیک رو خوندم.

اونجا هم مثل قبل، تو درس‌ها و کارهای عملی می‌درخشیدم! مثلاً تو عکاسی حرفه‌ای بودم. همیشه از عکس‌هام تعریف و تقدیر می‌شد. طراحیم آنقدر خوب بود که بهم می‌گفتن ثری پنجه‌طلا! می‌گفتن انگشت‌هات جادویی‌ان! خب همه‌اش هم استعداد نبود. من خیلی تمرین می‌کردم. همیشه از وقتم بهترین استفاده رو می‌کردم، مدام تو فضای مجازی تکه‌فیلم‌های آموزشی می‌‌دیدم، از وبگاه‌‌های معتبر دوره‌های آموزشی می‌خریدم و با هر کدوم از فیلم‌ها تمرین می‌کردم و پیش می‌رفتم. هر چی هم یاد می‌گرفتم، به بقیه یاد می‌دادم. این‌طوری چیزایی که یاد گرفته بودم برام تثبیت می‌شدن و تو کارای عملی دستم روان‌تر می‌شد.

همین‌طور روز‌به‌روز پیشرفت می‌کردم و حیرت دوستام و معلما و خانواده‌ام رو بیشتر می‌کردم! آخرای پایه یازدهم، هم‌زمان به‌طور رسمی شاگرد خصوصی می‌گرفتم و آموزش می‌دادم. درآمدم اوایل کم بود، ولی یواش‌یواش که شناخته شدم، قیمت کلاس‌ها رو بالا بردم. از طرف دیگه این‌ور و اون‌ور بعضی از بچه‌ها ازم کار می‌خواستن. مثلاً اسمشون رو به شکل نشان‌واره (لوگو) طراحی کنم یا برای مغازه یا کسب و کار باباشون نشان‌واره بزنم. یا مدرسه ازم می‌خواست بعضی دفترک (بروشور)های فرهنگی و بهداشتی رو طراحی کنم. چون کارم خوب بود، به اداره آموزش‌و‌پرورش معرفیم کردن و اداره هم گاهی طراحی پوستر و دفترک رو بهم می‌سپرد. اوایل پولی نمی‌گرفتم، ولی یواش‌یواش برای هر کار و پروژه‌ای قیمت‌گذاری کردم.

یه معلم داشتیم به اسم خانم زارعی. معلم درس مبانی تصویرسازی بود. شوهرش تو راسته اصلی بازار یه طلافروشی بزرگ داشت. خیلی هم پزش رو می‌داد! بهم گفت بیا برای گالری عکاسی کن. یه روز قرار گذاشتیم با هم رفتیم، منم کلی فضا رو طراحی کردم و با حداقل امکانات، از انواع طلا و جواهری که داشت، تعداد زیادی عکس گرفتم. از دستبند گرفته تا حلقه و گوشواره و زنجیر و توگردنی، تا سرویس‌های آنچنانی. بعد هم رفتم خونه و بکوب با فتوشاپ روشون کار کردم و سه‌روزه عکس‌های ویرایش‌شده نهایی رو برای خانم زارعی فرستادم.

عصرش زنگ زد و گوشی رو داد شوهرش. کلی تشکر کرد. خیلی از عکسا خوشش اومده بود. گفت می‌خواد چاپشون کنه برا تبلیغات بیشتر. خلاصه حسابی کیف کرده بود. گفت چون کارت خوب بوده، برات یه مبلغ خوبی واریز می‌کنم. منم دیگه چیزی نپرسیدم و چک و چونه‌ نزدم. بالاخره پای معلممون درمیون بود. اصلاً روم نمی‌شد پول بگیرم. ولی مبلغی که برام ریخت، اون زمان از همه کارهام تا اون‌موقع خیلی بیشتر بود. حسابی خوش‌حال شدم، طوری که شب برای خونه شام خریدم و همه مهمون من بودن.

بالاخره کلی زحمت کشیدم. با معلمای هنرستان و بعد از اون استادای دانشگاه ارتباط گرفتم. کلی فیلم و آموزش و تمرین، تا اینکه به اینجایی که امروز می‌بینی رسیده‌ام. خیلی زحمت کشیدم تا پشت این میز اومدم (که به قول تو نمی‌تونن با من یکی پادگانی رفتار کنن! کسی هم نمی‌تونه بهم بگه بالا چشمت ابروست!) آره عزیزم، پشت هر موفقیتی، هزاران روز دویدن و تلاش‌کردن هست که دیگران اون رو نمی‌بینن!

یاسمن که از شوق شنیدن راز موفقیت یک خانم موفق و تماشای من چشم‌هایش داشت برق می‌زد، بی‌هیچ حرفی شروع کرد به تشویق و به‌به گفتن و دست‌زدن! همین‌طور آرام‌آرام دست‌هایش را به هم می‌کوبید و یواش‌یواش، تند‌تر و محکم‌ترش می‌کرد! دست آخری را آن‌قدر محکم کوبید که انگار با پتک آهنین کاوه آهنگر کوبیده‌اند وسط فرق کله‌ام! یکهو کل بدنم تکانی خورد و چشم‌هایم باز شدند! مامانم را بالای سرم دیدم. چشم‌هایم به زور باز می‌شدند، ولی از شدت تعجب دیدن مامانم، یک‌دفعه چشم‌هایم گرد شدند!

 دستم که زیر سرم بود، کامل بی‌حس شده بود. سرم را که برداشتم، شروع کرد به گزگزکردن! دیگه خون به آن نمی‌رسید. احتمالاً اگر کمی دیگر به همین حالت می‌ماند، باید قطعش می‌کردند! بدنم یخ کرده بود و لب و لوچه‌ام آویزان بود. گردنم را که خیلی درد می‌کرد، آوردم بالا و اطرافم را نگاهی انداختم. گوشی هنوز در دستم بود. رمزش را زدم، دیدم صفحه گپ‌زدنم با یاسمن باز است که مثل همیشه داشتیم در مورد اهداف و آرزوهایمان با هم حرف می‌زدیم و هی فیلم‌های انگیزشی برای هم می‌فرستادیم!

هم‌زمان با این وضعیت که در حال بالاآمدن (لودینگ) بودم، صدای مامانم را که خیالش از بابت بیدارکردنم راحت شده بود، می‌شنیدم: «دختر، آخه اصلاً معلوم هست تو چه مرگته؟ چرا این‌جوری می‌کنی با خودت، با زندگیت؟ آنقدر سرت تو اون ماسماسک بی‌صاحابه، که هیچ نمی‌فهمی کی خوابت برده و کی بیدار شدی؟ دختره برا من تو خواب لبخندم می‌زنه! خب پاشو به جای این پیام‌بازی و زنگ و ولگردی تو اینترنت، یکم درس بخون، چهار تا کتاب بخون، یه ذره سواد و شعورت بره بالا! شب مهمون داریم. به جای اینکه درسات رو خونده باشی و بیای کمک من بدی، گرفتی خوابیدی. کار هر روزت همینه دیگه. معلوم نیست چه خواب و خیال و رؤیایی می‌دیدی که اون‌جور خوش‌حال بودی و تو خواب لبخند می‌زدی! دخترجان، تا وقتی که وضعت اینه، تا وقتی که وقتت‌ رو به سرگرمی و بازی و علافی می‌گذرونی، تا وقتی که از جوونیت استفاده نکنی، همون مگه تو خواب فقط رؤیا ببینی و لبخند بزنی!»

 

۲۵
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، زمان طلایی، طراح و پنبه‌دانه، کاوه مالمیر
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید

۵۹ نفر
۲۷,۴۴۵,۵۰۵ نفر
۱,۰۳۸ نفر
۱۰,۵۳۸ نفر
۱۸,۴۱۲,۹۶۳ نفر