طبق معمول هر روز صبح، زنگِ خانه آقای سوئیفت به صدا در آمد. همین که خدمتکار در را باز کرد، مرد جوانی که در میزد، یک اردک چاق و چله را که معلوم بود تازه شکار شده است، به او داد و گفت: «بگیرش، این هدیه را آقای بویل فرستاده است برای آقای سوئیفت.»
بعد بدون اینکه حرف دیگری بزند، راهش را کشید و رفت. چند روز بعد، باز هم سر و کله آن مرد پیدا شد. این بار یک کبک آورده بود. با ترشرویی آن را بهطرف خدمتکار انداخت و گفت: «بگیرش، این هم یک پرنده دیگر برای آقای سوئیفت.»
آقای بویل، همسایه ورزشکار و خوشقلبی بود که وقت زیادی را صرف شکار و تیراندازی میکرد و به خاطر علاقه زیادی که به آقای سوئیفت داشت، هر وقت شکار میکرد، سهم همسایهاش را کنار میگذاشت و برایش میفرستاد.
بعد از چند روز، فرستاده آقای بویل دوباره با یک بلدرچین پیدایش شد و همانطور که آن را بهطرف خدمتکار آقای سوئیفت پرت میکرد، با لحن خشن و بیادبانهای گفت: «بیا بگیر، این هم یک تحفه دیگر برای آقای سوئیفت.»
خدمتکار آقای سوئیفت که از طرز برخورد مرد جوان حسابی دلگیر شده بود، پیش اربابش رفت و گفت: «این مردک اصلاً ادب و نزاکت سرش نمیشود. تا حالا به خاطر شما چیزی نگفتهام، اما دفعه بعد ممکن است چیزی به او بگویم و حالش را بگیرم...»
آقای سوئیفت که خودش هم متوجه موضوع شده بود، دستی به شانه خدمتکارش زد و گفت: «دفعه بعد، تو کاری نداشته باش. بگذار خودم بروم دم در و یک جوری حالیاش کنم که طرز برخوردش درست نیست.»
چند روز بعد، آن مرد دوباره پیدایش شد. این بار آقای سوئیفت در را باز کرد. مرد با لحنی گستاخانه گفت: «بیا بگیر، این خرگوش را آقای بویل برای شما فرستاده است!»
آقای سوئیفت با چهرهای گرفته و اخمو گفت: «ببینم، این چه طرز آداب معاشرت است؟ اربابت به تو تربیت یاد نداده است؟»
مرد با بیخیالی گفت: «خب، میگی چکار کنم؟»
آقای سوئیفت درحالی که سعی میکرد از کوره در نرود، گفت: «الان میگویم. بیا جایمان را عوض کنیم. تو خودت را بگذار جای من و بیا داخل خانه. من هم با این خرگوش میروم بیرون در تا به تو یاد بدهم هدیه را چطور به مردم تحویل بدهی.»
مرد قبول کرد و داخل شد. آقای سوئیفت هم خرگوش را برداشت و بیرون رفت. بعد از چند لحظه، آهسته در زد.
فرستاده آقای بویل که حالا نقش آقای سوئیفت را بازی میکرد، در را باز کرد. سوئیفت در حالی که خرگوش را میان دستهایش گرفته بود، تعظیم کرد و گفت: «عالیجناب، لطفاً بر ما منت بگذارید و این هدیه ناقابل را که آقای بویل به شما تقدیم کرده است، بپذیرید.»
فرستاده آقای بویل که حالا سعی میکرد ادای سوئیفت را در بیاورد، گفت: «آه، بسیار متشکرم. واقعاً مرا شرمنده کردهاید.» سپس در کیف پولش دست کرد، یک اسکناس از آن در آورد و گفت: «بفرمایید، این هم انعام زحمت شما. البته ناقابل است. ببخشید!»
پینوشت
* Mart in Auer
۲۵
کلیدواژه (keyword):
رشد هنرجو، طنز،هدیه تلخ،جیمز بالدوین،حبیب یوسف زاده