مالت را سفت بچسب، همسایهات را دزد نکن!
جواد هر روز مسیر شرکت را با مینیبوس آبیرنگی میپیمود که در و پیکر درستی نداشت، اما رانندهاش با هزار ترفند لبخند به لب هر کارگری مینشاند. این چندروزه با حضور اقتصادخوانده از فرنگ برگشته، یک چشم کارگرها اشک شده است و یکی دیگر خون!
جواد به سمت دفتر حبیبی کوچک میرود. جبار، راننده نیسان، نزدیک دفتر ایستاده است و لبخند عاقل اندر سفیهی به جواد میزند. با طعنه به منشی میگوید: «به رئیس بگو جواد ماستبند آمده ... همان که منتظرش بودی!»
همین که منشی با حبیبی تماس میگیرد تا هماهنگ کند، حبیبی و وکیل شرکت از اتاق بیرون میآیند و با نگاهی شماتتبار جواد را مینگرند ...
حبیبی بیسلام و احوالپرسی پاکت را میگیرد و داخل اتاق میرود. گویا حال و حوصله انگلیسی حرفزدن را ندارد!
دمی همقدمی!
جواد دفترچه سبزرنگ را پیش خود نگه داشته و وصیتنامه را به حبیبی سپرده است. چند لحظه بعد، حبیبی سراسیمه از اتاق بیرون میآید و سر را به نشانه جستوجوی جواد به اینسوی و آن سوی میچرخاند! ـ این مردک کجا رفته!
منشی اظهار بیاطلاعی میکند و میگوید: «همان وقت که وصیتنامه را تحویل داد، از در بیرون رفت. الان باید بیرون کارخانه باشد.»
حبیبی بدون آنکه آداب فرنگیبازی را بهجا آورد، بدون پالتو، پاپیون، پیپ و هزار وسیله نامستعمل دیگر، نفسنفسزنان پلهها را زیر پا میگذارد و دواندوان به سمت خروجی میرود.
جواد پیاده و در اندیشه آن چیزی است که در وصیتنامه خوانده. حبیبی در بند آخر وصیتنامه از گنجی سخن گفته که نقشهاش در دفترچه سبزرنگ است ...
عماد حبیبی جواد را جایی نزدیک ورودی کارخانه میبیند. خود را به او میرساند و با شماتت میگوید: نقشه گنج را دزدیدهای؟
جواد، با غرور و بدون ترس، چشم در چشم عماد حبیبی میدوزد و بدون لکنت میگوید: «نقشه گنج؟»
ـ بله. همان دفترچه سبزرنگی که نقشه گنج در آن است؟
جواد: «دفترچه واقعاً گنج بزرگی است. اگر یادت نرود که کانادا بودی و باید خارجکی حرف بزنی و صحبتهای صدمن یک غاز بلغور کنی؟؟»
عماد حسابی عصبانی شده است. به زور دفتر را از دست جواد میکشد. با دیدن صفحات جا میخورد. هر چه میگردد، خبری از گنج نیست. هر چه هست، نسخههای طبیبی است در درمان کارگران کارخانه!
ـ نقشه گنج را چکار کردهای؟
جواد: «گنج همین صفحهها و نوشتههایی است که چشم تو نمیبیند!»
اندکی با هم!
جواد صفحههای مربوط به سعید و جبار را میآورد و میخواند و با صدای بلند میگوید: «سعید همانی است که بیکارش کردی و جبار همان دزدی است که رفیق قافلهاش کردی!»
عماد حبیبی آشفتهحال و بیآنکه متاعی از گنج نصیبش شود، دادی میکشد و سوی دفتر میرود. جواد با صدای بلند میگوید: «نمیخواهی با من بیایی تا گنج حبیبی را به تو نشان بدهم؟»
عماد، خیره در چشمان جواد، با خشم بسیار او را مینگرد. گویا دانسته گنج پدرش چیست و چگونه بهرهوری کارخانه را فدای خوشامد این کارگر و آن زندانی کرده!
جواد جلوتر میرود، دست حبیبی را میگیرد و میگوید: «من نه مثل تو پدر پولداری داشتم و نه فرصتی برای فرهیختگی و سواد، اما میدانم که دنیای جای اعداد نیست، جای آدمهاست. آدمها هستند که با رغبت کار میکنند و برکت میآید، و گرنه روباتها مهر و محبتی لازم ندارند! تو که تمام عمر را به شیوه پسرحاجیها گذراندهای، چند صباحی را با ما باش! بیا به خانه ما برویم تا گنج حبیبی بزرگ را ببینی!»
عماد دوباره با همان لهجه انگلیسی کانادایی میگوید: «من حوصله تو را نداشت! برو! من باید اینجا آباد کرد! مال من هست!»
جواد لبخندی میزند و میگوید: «پسر جان، من و تو همسنیم؛ یکی سر در توبره حاجی داشته و در کانادا چریده، و من سر در توبره هزار بزغاله و دست در کار و گچکاری! یکبار از این شیکبودن دست بردار و با ما بیا! نه چای ما نمک دارد، نه آنقدر غیربهداشتیایم که حالتان به هم بخورد!»
حوض کاشی!
جواد یا الله بلندی میگوید و وارد حیاط میشود. در میانه حیاط حوض آبیرنگ و کوچکی است که برگهای زرد پاییزی در آن حکم ماهیهای از سرما گریخته را دارند. حبیبی را به اتاق گوشه حیاط دعوت میکند.
اتاق جواد گچبریهای زیبا و بدیعی دارد؛ گویا هنر گچکاریاش را در این اتاق به نمایش گذاشته است.
جواد صفحه مربوط به سعید را باز میکند و از عماد میخواهد آن را بهدقت بخواند: «کمی تنبل است. توان کار سنگین ندارد. باید به انبار برود. به سلطانی سپردم به او سخت نگیرد... مادرش پیر است و خواهرش دم بخت ... لنگ جهیزیه است ...»
جواد: «میبینی عماد خان! صبح گرد و خاک کردی و چند نفر را اخراج، الان باید از زندگیشان بخوانی تا بدانی امشب با چه فکر بزرگی سر بر بالین میگذارند! چیزی از نهر روان حاجی کم نمیشود اگر چند خوشهچین دانهای برگیرند و بر سر سفره زن و بچهشان ببرند... رنگ و بوی همین خانه از لطفی بود که حاجی در حق ما روا داشت و صدای عشق را به این خانه آورد ...»
عماد با دقت بسیاری از صفحههای دفترچه را میخواند. غرق در آن شده است ...