یادتباشد، جان محمد!
۱۴۰۲/۰۷/۰۱
برای شهید سردار جان محمد علی پور، فرمانده ارشد ستاد زرهی جبهه مقاومت در سوریه
تو را بهیاد میآورم، تو را که جانمحمد علیپور بودی و از اهالی شهر هزار لاله پرپر اندیمشک.
تو را بهیاد میآورم و 12 سالگیات را؛ با آن مشتهای کوچک گرهکردهات در روزها پرشور انقلاباسلامی سال 1357 و فریادهایت که همصدا با حنجرههای انقلابی بر سر کاخ ظلم میکشیدی. و این شاید آغاز مبارزه تو با ستم و ستمگران بود؛ آنانی که نمیخواستند شکفتن صبح را در امتداد ظلمت آن روزهایشان باور کنند.
تو را بهیاد میآورم و 15 سالگیات را؛ هنگامیکه لباس بسیجیان را بهتن کردی، شیوههای جنگ را آموختی و دل به خاکریزهای جبهه سپردی. در عملیاتهای «فتحالمبین» و «والفجر مقدماتی» خطشکن عملیاتی بودی و بعد از آن بود که به تهران بازگشتی برای یادگیری دوره تخصصی تانک. و با تانک، این ماشین جنگی، عهدی جانانه بستی. حالا دیگر تانک بود و تو، تو بودی و تانک، این ماشین خشمآلود با آن سرفههای بلندش که لانههای پرندگان را ویران میکند و دل درختان را میَشکند. اما تو که دلت آسمان بود و نگاهت لانه یاکریمها، در این اژدهای آهنین چه دیده بودی که با آن عهدی جانانه بستی؟ شاید فکر میکردی که میتوانی از آن، بالهایی برای پرواز بسازی.
تو را بهیاد میآورم، وقتی بهعنوان یکی از مؤسسین و فرماندهان گردان تَراررزمی (مکانیزه) لشکر 7 ولیعصر در عملیاتهایی نظیر والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5 و نصر 4 حضور داشتی، به جستوجوی فرصت پرواز، اما آنچه بهدست آورده بودی، تنها حسرت پرواز بود و تو احساس میکردی پرستویی هستی با بالهای سنگین و زخمخورده.
تو را بهیاد میآورم و 22 سالگیات را. آسمان عملیات والفجر 10 را نیز امتحان کردی. فرمانده گردانی از تانکها بودی و زیر پای تو شهر شمشادهای سوخته بود؛ شهری بهنام «حلبچه». سرزمین بالهای شکسته و نفسهای بریده بریده. در این شهر بود که نفسهایت را با نفسهای پرستوها یکی کردی و سینهات پر شد از گازهای سمی و شیمیایی. از آن آسمان هم تنها بالهایی زخمی و ریهای پر از گازهای سمی و شیمیایی را به یادگار آوردی.
اما بالهایت را از زخم و خاکستر تکاندی و به زیارت آسمان کربلای 5 بردی. حس کرده بودی یاران شهیدت با فانوسهایی در دست، چشمانتظار تو ایستادهاند و نگاهت میکنند. حس کرده بودی صدایت میکنند و بالهایت... نزدیک شده بودی، نزدیک و نزدیکتر، و تانک تو را خمپارهای بوسید و موج انفجار در سر تو پیچید. نزدیکتر شده بودی و ترکشی از یک خمپاره اینبار در سرت نشست و ... و تو هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدی. چیزی نمانده بود دستت به دست یاران شهیدت برسد که بالهایت از نفس افتادند.
چشم که گشودی احساس کردی هنوز در کوچههای خاکی زمین پرسه میزنی.
از جنگ که برگشتی، جنگ از تو برنگشت. میدانستی که کوچههای خاکی شهر گنجایش بالهای تو را ندارند. بالهای تو وسعتی فراتر از آبیهای آسمان میخواستند ... تو باید بر میخاستی، لباس خاکیات را میپوشیدی و مسیر کوچ پرستوها را طی میکردی. هنوز فرصت بود. هنوز دروازههای آسمان باز بودند، هنوز ... در مکتب سیدالشهدا که سینهات را عشق به او آکنده بود، همیشه فرصت پرواز هست. برخاستی، لباس خاکیات را پوشیدی و چفیه معطرت را بر شانه انداختی.
آسمان اینبار آسمانِ سرزمینی کیلومترها آنطرفتر بود: «سوریه». و حرم عمهزینب(س) و دختر سهساله کربلا جایی بود که باید از آن دفاع میکردی. برای تو چه فرقی میکرد یک بسیجی ساده باشی یا مستشار ارشد نظامی و برای تو چه فرقی میکرد پدافندی کرخه یا مسئولیت آموزش زرهی نیروهای جبهه مقاومت در سوریه؟ برای تو چه فرقی میکرد عضو سادهای از «گردان فاطمیون» باشی یا فرماندهی که مراکز تعمیرات زرهی را در سوریه سازماندهی کرده باشد و بر تمام مناطقی که تجهیزات زرهی (تانک و نفربر) مستقر بود، نظارت داشته باشد؟ حالا دیگر نواحی آسمان را خوب بلد بودی و حتی مسیر پرواز را به پرستوها نشان میدادی. برای تو چه فرقی میکرد فتحالمبین و آزادسازی خرمشر باشد یا عملیاتهای آزادسازی حلب، نبل، الزهرا و ...؟
نبل و الزهرا دو شهر شیعهنشینی بودند که بعد از چهار سال محاصره، حالا رنگ آزادی را میدیدند و این تو بودی که بر تارک اولین تانک از یگان زرهی تحت فرماندهیات، وارد شهر شدی و شادی مردم را در چشمهایت ریختی. حتماً زیرلب «ممد نبودی ببینی» را به یاد یاران شهیدت میخواندی.
تو را بهیاد میآورم؛ تو را و 13 مرداد سال 1396 را؛ روزی که میلاد امام رضا (ع) بود. هنگامیکه برای سرکشی به مقرهای جبهه مقاومت، در منطقه عمومی «تدمر» رفته بودی و ناگهان خود را در دستهای سیاه نیروهای آمریکایی میبینی. راستی، اولین زخمی که بر پهلویت نشست و به آسمان خیره شدی، بهیاد پهلوی زخمی چه کسی افتادی؟
حالا دیگر نیازی به بال نداشتی، آسمان در چشمهایت پرپر میزد با همه کبوترها و پرستوهای مهاجرش؛ با همه ستارههایش، با همه ابرهای پربارانش.
جانمحمد یعنی فـدایی رسولالله. این را سردار دلها درباره تو گفته بود.
حالا در آن وسعت سبز، هر وقت نسیم رحمت الهی گونههایت را نوازش کرد، مرا بهیاد بیاور!
۱۴۹
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، فرمانده من،جان محمد، سیدحبیب نظاری، شهید سردار جان محمد علی پور،