عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

ویزویزک بازیگوش

  فایلهای مرتبط
ویزویزک بازیگوش
بچّه‌های عزیز، می‌دانید اوّلین قصّه را چه کسی و چه زمانی ساخته است؟

جواب این سؤال را هیچ‌کس نمی‌داند. چون از زمانی که انسان وجود داشته، قصّه هم وجود داشته است. همه‌ی ما تجربه‌ی شنیدن قصّه‌‌های جذاب و شنیدنی را داریم. امّا حالا می‌خواهیم به‌جای شنیدن قصّه، قصّه را بسازیم.

در این صفحه از مجلّه‌ی رشد کودک، قرار است قصّه‌‌های جذّاب بسازیم. از یک بزرگ‌تر مثل مامان و بابا می‌خواهیم قصّه‌ی ما را بنویسد تا برای مجلّه بفرستیم.بچّه‌های عزیز، در ادامه یک داستان از مامان و آرمان را با هم می‌خوانیم.

 

قصّه‌‌ی مامان و آرمان

وقتی مامان و آرمان از باغ‌وحش برگشتند، آرمان گفت: «انگار رفته بودیم آفریقا! چه جالب بود!»

مامان گفت: «به نظرم خرگوش‌ها از همه بامزّه‌تر بودند. همه‌اش فکر می‌کنم چه خوب می‌شود اگر یک قصّه‌‌ی خرگوشی بنویسیم.»

آرمان گفت: «جانمی جان! یک قصّه‌‌ی خرگوشی! من شروع کنم؟»

مامان گفت: «تو شروع کن!»

آرمان جابه‌جا شد. کمی من‌من کرد و بالاخره قصّه را این‌طوری شروع کرد: «در یک جنگل دور، بچّه خرگوشی زندگی می‌کرد که اسمش خپل بود. یک روز با خودش گفت: چقدر دلم برای دوستم زبل تنگ شده! بهتر است پیش او بروم تا با هم یک‌عالمه بازی کنیم!

خرگوش از پل چوبی رودخانه رد شد. رفت و رفت تا به خانه‌ی دوستش رسید. آن‌ها از صبح تا عصر با هم ورجه‌وورجه کردند.»

نوبت مامان شد. مامان گفت: «عصر آن روز طوفان سختی از راه رسید. خپل و زبل از ترس طوفان رفتند توی یک سوراخ.»

آرمان منتظر طوفان نبود. کمی ناراحت شد و به مامان گفت: «وای نه! من از طوفان خوشم نمی‌آید! بازی بچّه خرگوش‌ها خراب می‌شود.»

مامان نمی‌خواست آرمان ناراحت شود، اما می‌خواست قصّه‌ی آن‌ها یک قصّه‌ی درست‌وحسابی باشد. به آرمان گفت: «آرمان جان! همیشه توی قصّه‌‌ها یک اتّفاقی می‌افتد؛ گاهی اتّفاق  خوب، گاهی اتّفاق  بد.  قصّه بدون اتّفاق ساخته نمی‌شود.»

آرمان دیگر چیزی نگفت. مامان ادامه داد: «وقتی طوفان تمام شد، بچّه خر‌گو‌ش‌ها از سوراخ بیرون آمدند. خپل می‌خواست به خانه برگردد، امّا طوفان پل رودخانه را خراب کرده بود.»

آرمان گفت: «چقدر بد شد! حالا خپل چطوری باید به آن‌طرف رودخانه برگردد؟»

مامان هم نمی‌دانست. به آرمان گفت: «هر طور که تو بگویی!»

آرمان چشم‌هایش را بست. کمی فکر کرد و خنده‌اش گرفت. چون یاد چیزی افتاده بود. آن‌وقت بقیه‌ی قصّه را این‌طـوری تعریف کرد:

«خپـل اوّل کمـی گریـه کرد. وقـتـی آرام شـد، یـاد داستـان مرغابی‌ها و لاک‌پشت افتاد؛ همان مرغابی‌ها که می‌خواستند با یک چوب لاک‌پشت را به آبگیر دیگری ببرند.

با خودش فکر کرد، همراه با زبل بروند و دو مرغابی پیدا کنند. فکرش را به زبل گفت. زبل هم از این فکر خیلی خوشش آمد. آن‌ها به سمت آبگیر مرغابی‌ها دویدند. وقتی به آنجا رسیدند، ماجرا را برای دوتا از مرغابی‌ها تعریف کردند. مرغابی‌ها قبول کردند، امّا به خپل گفتند: فقط حواست باشد، وقتی به آسمان رفتیم، دست‌هایت را از چوب جدا نکنی‌ها!

بعد مرغابی‌ها بچّه خرگوش را با چوبشان به آن‌طرف رودخانه بردند.»

قصّه که به اینجا رسید، مامان خنده‌اش گرفت و گفت: «ای ناقلا! قصّه‌ی مرغابی‌ها چه‌جوری به فکرت رسید؟ از این بهتر نمی‌شد.»

 


۱۰۱
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه بسازیم، ویزویزک بازیگوش، معصومه نیک بخت، محمدرضا رشیدی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید

۷۰ نفر
۲۷,۴۵۸,۷۷۵ نفر
۳۹۱ نفر
۱۳,۹۱۷ نفر
۱۸,۴۴۳,۱۶۱ نفر