آرشام عزیزم، هرگز فراموش نمیکنم روزی را که به همراه پدر و مادر مهربانت به دفتر مدرسه آمدی. از متانت و اخلاق نیکوی پدر و مادرت دریافتم که چه امانت گرانبهایی را در اختیارم قرار دادهاند. الحق و الانصاف که چنین بود!
پسرم، خانم محمودی معلم کلاس چهارمت هنوز در باورش نمیگنجد که همیار و دست راستش را در کلاس از دست داده است. شنیدن خبر شهادتت برای معلم امسالت، آقای اسدی، که او را استاد خطاب میکردی، چنان سنگین و غمانگیز بود که شانههایش لرزید و بر زمین افتاد.
راستی، یادت هست روزهایی که مادر مهربانت برای اطلاع از وضعیت درسی تو به مدرسه میآمد و برادرت، آرتین، نیز با او بود، چگونه میگذشت؟ او در کنارت مینشست و دفترهایت را خطخطی میکرد. معلم هم به شوخی به او میگفت: «پسر، از کلاس بیرونت میکنم؟» اما تو بهجای پرخاش با آرتین به صورتش بوسه میزدی. اما حالا نه تو در کلاس درس معلمت هستی و نه تیر عداوت و دشمنی داعشیها به انگشتان آرتین اجازهی خطخطیکردن دفتر نقاشیات را دادهاند.
آرشام عزیزم، یادت هست سال گذشته دستنوشتههایت را در قالب یک دفتر به معلمت نشان دادی و گفتی میخواهم اولین کتابم را تألیف کنم؟ دشمن امان نداد؛ ولی کتاب شهادتت را با خون سرخ خود خوب نوشتی.
پسر کوچکم، چگونه فراموش کنم روز آخر سال گذشته را که بعد از گرفتن عکسهای یادگاری با دوستانت پیش من آمدی و با همان چهرهی معصوم و خندههای ملیح همیشگی، در حالی که من در تکاپوی گرفتن عکس از سایر دوستانت بودم، با من خداحافظی کردی و گفتی: «آقای مدیر، من و خانوادهام شما را خیلی دوست داریم؛ چون خیلی خوبید» و من در جواب گفتم: «پسرم، چون شما خیلی خوب هستید، فکر میکنید من هم آدم خوبی هستم.»
آرشام عزیزم، در آغوش مهربانترین مادر دنیا بزرگ شدی و در همان آغوش و در یکی از زیباترین و بهترین مکانهای دنیا یعنی حرم شاهچراغ، بزرگتر!
خوشا به سعادتت! دیروز صدها هزار نفر از مردم استان فارس و سایر استانهای ایران در شهر شیراز جمع شده بودند تا خندههای کودکانه و معصوم تو را ببینند؛ اما حیف که فقط توانستند از قاب تلویزیون صورت نورانی و به خواب آرام خفتهی تو را در داخل تابوت ببینند! راستی خودت هم فهمیدی چقدر چهرهات دوستداشتنی و زیبا شده بود؟ بیشتر شبیه فرشتههای آسمانها شده بودی. نورانی، حتی نورانیتر از خورشید.
اکنون که قلم روی کاغذ به حرکت در میآورم تا از خوبیهایت بنویسیم، قطرههای اشک امانم را بریدهاند و اجازه نمیدهند مدادم بر صفحهی کاغذ حرکت کند. آرشام عزیزم، دلت به حال دایی مهربانت، خالهی مهربانتر از مادر و خواهر مهربانت نسوخت که اینگونه تنهایشان گذاشتی و رفتی؟ نیستی تا حال و روزشان را ببینی. دیروز با گریههای همکلاسی مهربانت، رسول رسم، در مقابل دوربین تلویزیونی همهی مردم ایران گریستند. در مدرسه هم همکلاسیهایت میگفتند: «آرشام همیشه در درس ریاضی به ما کمک میکرد». معلمت میگفت: «آرشام دست راست من در کلاس بود».
راستی بامعرفت، کاشکی اول معمای چندمجهولی این روزگار بیوفا را برای من هم حل میکردی، سپس پرواز میکردی و جاودانه میشدی.
آرشام عزیزم، تصویر روزی را دارم که در مقابل سایر دانشآموزان مدرسه، نه بهدلیل نمرات درخشان تو، نه بهخاطر مقامهای ورزشی و مسابقات دیگر، بلکه فقط بهدلیل اخلاق نیکویت جایزه از معلمت و من دریافت کردی. تصویرت برای همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند و به روحت درود میفرستم.پسر دوستداشتنی من، مادرت اینقدر دلواپس آیندهات بود که هر هفته به مدرسه و کلاس درست سر میزد. با وجود اینکه میدانست تو بهترینی، اما آن قدر به فکرت بود که دلش تاب نمیآورد پیگیر امور درسی تو نباشد.
آرشام عزیزم، الان هم مطمئن هستم که روح مادرت برای سرکشی به حضور تو در کلاس درس اولیای بهشتی، بهخصوص ائمهی معصومین(ع)، هر لحظه خواهد آمد. آرشام عزیزم، نگران نباش! مادرت در همان حوالی خودت هست. مگر نشنیده بودی که گفتهاند بهشت زیر پای مادران است؟! نشانی مادرت را اگر خواستی در بهشت با حضرت زینب کبری(س) و حضرت فاطمه زهرا(س) همجوار است. انشاءلله. سلام مرا به پدر مهربانت نیز برسان. بگو یادت هست آقای معصومی گفت چرا بعد از 30 سال زندگی از بندرعباس به شیراز آمدی و تو در جواب گفتی برای آیندهی بهتر آرتین و آرشام. راست میگفت. آیندهای برای تو رقم خورد که صدها سال دیگر فراموش نخواهی شد. چراغ راهی خواهی شد برای کودکان سرزمینم، ایران.
خداحافظ آرشام عزیزم، آسوده بخواب.