اتفاقات اخیر کشور را نه پیگیر بودهام و نه پیگیر هستم. دلایل خاص خودم را هم دارم. کلیت امر این است که چند سالی میشود از اخبار و تلویزیون بهطور کلی بریدهام و هیچ خبر، کانال خبری و برنامهی تلویزیونیای را دنبال نمیکنم. اتفاقات اخیر هم آنقدر ناخوشایند و دردآور بودهاند که توان پیگیری و اطلاع مدام یافتن از آنها را نداشته باشم. البته اینها به این معنی نیست که هیچ نظر و دیدگاهی ندارم. نقدها و تفسیرهایم دربارهی این تنشها را در یادداشتهای منتشرشده و در حال انتشارم گفتهام؛ اما با وجود این هیچیک از حوادث اخیر را به شکل هدفمند پیگیری نکردم و از هیچیک اطلاع نیافتم، مگر بر حسب اتفاق. ماجرای حملهی تروریستی به حرم حضرت شاهچراغ را هم اتفاقی شنیدم. دردآور بود. برای همه دردآور است؛ اما باز هم به سراغ اخبار نرفتم. یک بخش ماجرا این است که آدمی از اوضاع و احوال ممکلت خود آگاه باشد. یک بخش ماجرا واکنش نشاندادنهای مؤثر است. یک بخش هم ظرفیت و توان و توانایی آدمهاست. مجموعهی اینها بیش از هر چیز مرا به این سمت سوق میداد که هرچه کمتر بدانم، ببینم و بشنوم. اما بعضی وقتها هر قدر هم آدم بخواهد چشمهایش را ببندد و جلوی گوشهایش را بگیرد تا بلکه از جنون و دیوانهشدن خود جلوگیری کند، اتفاقی و ماجرایی و کسی میآید و چشمبندها را بر میدارد و گوشها را باز میکند و آن زمان دیگر کار از کار گذشته است. برای من هم چنین شد. دوستی تماس گرفت و گفت: «عازم شیراز و کرمان هستیم برای روایت شهدای دانشآموز حرم حضرت شاهچراغ، میآیی؟»
داستان بچهها را گفت. آنچه را میدانست و از خبرها شنیده بود، برای منِ از همهجا بیخبر تعریف کرد و ماجرای سفر و شهادتشان را در یک دقیقه خلاصه کرد و مرا در هم شکست. چه باید میگفتم؟! من اگر نمیرفتم، من اگر نمینوشتم، من اگر راوی دانشآموزان نمیشدم، چه کسی باید این کار را میکرد؟! نه اینکه کسی نبود که در این سفر دوست ما را همراهی کند، نه! بلکه سؤالم این است که اگر این کار را نکنم، پس اصلاً قرار بوده است در زندگیام چه کنم و برای چه این مسیر را طی کردهام؟!
اینجا دیگر جای چشمپوشی نبود. فرصتی بود که باید قدرش را میدانستم و وظیفهام را به حد توان انجام میدادم. وظیفهام بهعنوان یک نویسنده، بهعنوان یک کارشناس ادبیات کودک و نوجوان و بهعنوان یک معلم. هرچند هرچه پیشتر رفتیم، بیشتر فهمیدیم و دیدیم که هیچ کجای این سفر، حتی بودن خودمان در آن، به دست و انتخاب ما نبود. مقدر و روزیمان شده بود که باشیم. چرا؟ الله اعلم!
ظهرگاه دوشنبه بود که برای رفتن به این سفر اعلام آمادگی کردم و عصرگاه، رفتنمان قطعی شد. دوشنبهشب و سهشنبه در تدارک کارهای سفر بودم. صبح چهارشنبه عازم شدیم، بدون آنکه به جز نیم ساعتی بیشتر وقت و مجال و توان دیدن اخبار مربوط به این شهیدان دانشآموز را داشته باشم. اینها و آن مقدمات را نگفتم که سطر سیاه کرده باشم. اینها را گفتم که بدانید با خالیترین ذهن ممکن راهی این سفر شدم. همهی همسفران فیلم ضبطشدهی دوربینهای حرم مطهر را دیده بودند؛ اما من تا همین الان نتوانستهام و نخواستهام فیلم کامل این جنایت را ببینم. من با خالیترین ذهنی که یک ایرانی میتواند در قبال این واقعه داشته باشد، این سفر را آغاز کردم.
همکلاسیهای محمدرضا، آرشام و علیاصغر را دیدم و از دل حرفهایشان، از دل حرفهای معلمها و مدیرهایشان این سه طفلِ حقیقتاً معصوم را شناختم. البته که بهحسب وظیفهی نگارش، پس از بازگشت از سفر و پیش از قلمگرفتن بر این واژگان، هرچه خبر و گزارش دربارهی این سه شهیدِ شاهد انتشار یافته بود خواندم که نادانستههایم را پوشش دهم و دانستههایم را تحکیم کنم. اما این برایم مهم بود که منِ راوی، بدون داشتن کوچکترین پیشفرضی، به این سفر بروم. بدون داشتن پیشزمینهی ذهنی خاصی از این شهدا به گفتوگو با همکلاسیهایشان بنشینم و بعد از آن، اخبار و گزارشها و مصاحبهها را مرور کنم. به نظرم رسید نداشتن پیشفرض و تلقی و آمادگی ذهنی و شناختی، کمک بیشتری میکند به اینکه به شناخت بهتری از این شهدا برسم. نمیخواستم هرچه را میبینم، میشنوم و میفهمم به دانستهها و خواندههای پیشین متصل کنم و ذیل آنها قرار دهم و با خِلط و سوءتفاهم و انواع بدفهمیها روبهرو شوم.
من و تمام همراهانم در سفری که به مدرسههای شهدای دانشآموز داشتیم، شنونده بودیم. رفته بودیم که بشنویم. حرفی اگر بود، در دل بچهها و معلمها و دوستهایی بود که باید از رفیق شهیدشان میگفتند. ما فقط شنونده بودیم. به نظرم رسید متنِ حاصل از سفرم، اگر برخواسته از این وضعیت و شرایط باشد، در صادقانهترین حالت خود خواهد بود و وظیفهام را بهعنوان راوی این سفر و راوی مظلومترین شهیدان ایران تا حد خوبی ادا کردهام.
شهید محمدرضا کشاورز
صبح چهارشنبه به مدرسهی شاهد سید احمد خمینی شیراز رسیدیم. مراسم بزرگداشت شهدا با حضور مسئولان آموزشی و استانی در حال برگزاری بود و ما برای صحبت با دانشآموزان پایهی دهم باید صبر میکردیم. من گوشهای ایستاده و شاهد برگزاری مراسم بودم. به این فکر میکردم که دیگر زمان اینگونه سخنرانیکردن برای بچهها، آن هم به شکل اداری گذشته است .
بعد از سخنرانیها که من شاهد سخنرانی سه نفر از عزیزان بودم! نوبت به بازدید از کلاس محمدرضا رسید. مسئولان به کلاس رفتند. روی صندلی محمدرضا گل گذاشتند. باز کمی برای بچهها سخنرانی کردند. عکسشان را گرفتند و رفتند. مدرسه که کمی از التهاب مراسم آرام شد و کلاسها شروع شد، به سراغ دو تا از کلاسهای پایهی دهم رفتیم و با همکلاسیها و هم دوره ایهای محمدرضا حرف زدیم. از بچهها خواستیم هرچه دلشان میخواهد برایمان بگویند.
ما تشنهی شنیدنیم. خواستیم از خاطراتشان بگویند، از حس و حالی که دارند، از نظرشان دربارهی وقایع اخیر، حرف و نقطهنظر سیاسیای اگر دارند، بگویند و هرچه را در دلشان مانده است و به ذهنشان میرسد، بیان کنند.
بچهها کمکم شروع کردند به حرفزدن؛ محمدرضا کشاورز، دانشآموز پایهی دهم مدرسهی شاهد سید احمد خمینی، شهر شیراز. بعضیها او را از پایهی هفتم میشناختند و بعضیها نه. آنها که تازه با او آشنا شده بودند دوست داشتند زودتر او را میشناختند و دوستیشان دیرینتر بود. بچهی درسخوان و شاگرد اول کلاس، آن هم از نوع مؤدب و دوستداشتنیاش. لابد شما هم مثل من در کلاسهای درستان تجربه کردهاید؛ همهی شاگرد اولها و بچه درسخوانها دوستداشتنی نیستند. بعضیهایشان روی اعصاب آدم و حرصدرآورند. بعضیهایشان از دستهی بچههای پرشور و پرشیطنتاند و بعضیها از آن دسته که بهجز درس و امتحان، کار به هیچ چیزی ندارند. دستهای هم آنهاییاند که خیلی اهل رفاقت و دوستی نیستند؛ مگر با آنهایی که از حیث درسی همردهی خودشاناند. از این میان تعدادی از بچه درسخوانها هم هستند که مؤدب، آرام، خودمانی، دوستداشتنی و خاکیاند. محمدرضا از این زمره است. این را میشود در علاقهی همکلاسیهایش به او و بیگلایهبودنشان از او دید. میگفتند درسش خیلیخوب بود؛ اما حتی زمانی که میخواست پاسخ سؤالهای معلم را سر کلاس بدهد، با صدای خیلی آرامی پاسخ میگفت، حتی در موقع حضور و غیاب فقط دستش را به نشانهی حضور بالا میبرد.
اینقدر که ساکت و آرام بود، بعضی معلمها چند لحظهای به عکسش نگاه کرده و اندکی فکر کرده بودند تا بالاخره فهمیده بودند این شاگرد کلاس 104 است که شهید شده است. میگفتند اهل تقلب رساندن سر امتحان نبود. خیلیها بهواسطهی بلدبودن درس و سؤالهای امتحان، بهواسطهی رفاقت و بهواسطهی هزار و یک بهانهی جورواجور به این و آن تقلب میدهند و تقلب میگیرند، محمدرضا اما به کسی تقلب نمیرساند، بهجایش به همکلاسیهایش میگفت بیا تا این سؤال و مبحث را یادت بدهم و یاد میداد. بچهها چندین بار به این مطلب اشاره کردند که او در درس به بچهها کمک میکرد و اشکالات آنها را برطرف میساخت. مکبر بود. مکبر مسجد امام مهدی(ع) در محلهی کوزهگری، محلهی خانهشان. مؤذن بود. مؤذن مدرسهشان و از آن اهل نمازهایی که با نمازخواندنشان پای دوست و رفیق را هم به مسجد باز میکنند. یکی از همکلاسیهایش گفت چهار سال پیش، محمدرضا او را به نماز تشویق و ترغیب و او را نمازخوان کرده است و او که تا پیش از آن اهل نماز نبوده، از آن به بعد، نماز اول وقتش ترک نشده است. همین مکبری و نماز هم راه شهادت را برای محمدرضا کشاورز باز میکند. حالا نام نمازخانهی مدرسهشان به نام او مزین شده است تا روح پاکش تا همیشه در آنجا جاوید باشد.
یک باره نیت میکند که هر چهارشنبه به حرم برود. پدرش میگوید: «اهل بیرون رفتن نبود، رفیق و همبازیای هم نداشت که بخواهد با او وقتش را سپری کند. برای همین و برای تنهاییاش، هر از گاهی که دلش میگرفت، راهیِ شاهچراغ میشد.مینشست در حرم تا آرام شود و برمیگشت خانه.» لذا اهل حرم بود و مَحرَم، حتی پیش از این نیتش. اما چه میشود و چرا چنین نیتی میکند؟ نمیدانم. هیچکس هم حرفی از چراییاش نزده است. هفتهی اول میگذرد. هفتهی دوم میرسد. صبح چهارشنبه، بچهها در مدرسه با محمدرضا برای گروهبندی درس تاریخشان صحبت میکنند و قرار و مدارهایی میگذارند. زنگ تفریح دوم، جمع دوستان با محمدرضا شوخی میکنند که انشاءالله شهید شوی و امتحان بعدی را ندهی! میخندند و دربارهی شهادت حرف میزنند. محمدرضا پاسخ میدهد: «انشاءالله با هم شهید شویم که با هم برویم بهشت. تنهایی خوش نمیگذرد.» بعد برای جمعه قرار میگذارند که بروند شاهچراغ و برای شهادت دعا کنند. از طرف دیگر هم با چند نفر از دوستان میروند پیش مربیشان تا برای نمازجمعهی آن هفته ثبت نام کنند. آخرین زنگ آن روز به صدا در میآید. دانشآموزان با هم خداحافظی میکنند و میروند. محمدرضا به یکی از دوستهایش میگوید که امروز راهی شاهچراغ است و اگر میخواهد با او همراه شود. رفیقش اما بهخاطر مشکلی که داشت میگوید که نمیتواند. از قضا مادر محمدرضا در آن ایام احوال خوبی ندارد. عصرگاه میشود. لباس اتوکشیدهای به تن میکند، کفش نو میپوشد. خود را آراسته میکند و به مادر میگوید که میروم حرم، فقط برای اینکه شِفای تو را از آقا بگیرم و برایت دعا کنم. راهی حرم می شود.
هفتهی دوم وعدهی چهارشنبههاست. صدای شلیک میآید. یکی از دوستان محمدرضا که برای رسیدن به خانهشان باید سوار اتوبوسهای ایستگاه شاهچراغ شود، همزمان با حرکت اتوبوس صدای شلیک را میشنود. ترس و هراس مردم را میبیند و اتوبوس به راه می افتد و همکلاسیِ شهید بیآنکه بداند محمدرضا در حرم است و چه اتفاقی دارد میافتد راهی خانه میشود.
اینجای ماجرا را دیگر دیدهاید. فیلمهای ضبطشدهی دوربین حرم نشان میدهند ورود نحس آن فرد را و شلیکهای مملو از قساوت قلبش را. محمدرضا در حال راهرفتن در حرم است که شلیکها شنیده و زیاد میشوند. مردم فرار میکنند. محمدرضا هم همراه مردم در حال فرار از صدای شلیکهاست که تیری به جانش مینشیند. نمیدانم دقت کردهاید یا نه؟ در آن ثانیههای آخر محمدرضا در مرکز حلقهای از زوار است. دورتادور او را زائرانی که در حال فرارند، تشکیل میدهند و محمدرضا گویی در میانهی آنها و همجهت با ایشان حرکت میکند. تیر شلیک میشود و از میان تمام زائرانی که مثل پروانه دور شمعی را گرفتهاند، رد میشود و به محمدرضا برخورد میکند.
همکلاسی دیگر محمدرضا که صبح با او برای نماز جمعه ثبتنام کرده بود، صدای مادرش را میشنود که میگوید: «در حرم حملهی تروریستی شده است، تلویزیون را روشن کن.» شنیدن اخبار همان و فهمیدن شهادت محمدرضا همان.یکی از اعضای خانوادهی کشاورز پیش از این به محمدرضا گفته بود این روزها بیشتر مراقب خودش باشد؛ اما او گویی خودش میدانست که قرار است چه شود. از مادرش که امسال زائر کربلا بود، برای سوغات کفن خواسته بود. بارها گفته بود که شهید میشود و پدرش را پدر شهید خطاب خواهند کرد. همینطور هم شد. همکلاسیها یکییکی، به شیوههای متفاوت از حادثه با خبر میشوند. بعضیها از اخبار میشنوند و بعضیها وقتی شنبه به مدرسه میآیند دلشان به لرزه میافتد. یکی دیگرشان که شنبه در مدرسه حضور نداشته، صبح یکشنبه بهخاطر تأخیری که داشته است، بدو بدو خود را به مدرسه میرساند و میبیند جلوی مدرسه پر از ماشین است، برنما (بنر) زدهاند و مراسمی در مدرسه در حال برگزاری است. تازه آنجا میفهمد چه اتفاقی برای دوستش افتاده است. دوستی جوان، با هزار آرزو.
دهـمـیهـایی که دیـدیـم، چه همکلاسیهای شهید عزیزمان و چه همدورهایهایش، بهقدری پاک، زلال، صادق و معصوم بودند که فقط شنیدن حرفهایشان و بودن در کنارشان، آن هم کمتر از یک ساعت، انسان را به شوق و وجد میآورد. مدتها بود کسانی را به این صفا، عصمت و دلپاکی ندیده بودم. بعضیهایشان به قول بعضیها حال و احوال یک ساعت قبل از شهادت داشتند. شهید زنده بودند خودشان. آن وقت چنین کسانی محمدرضا را پسری مؤدب و آرام و باخدا و... میخواندند و از رفتنش ابراز ناراحتی میکردند. اگر اینها که همکلاسی محمدرضایند اینگونهاند، او دیگر که بوده است؟!
داماد خانوادهی کشاورز، امیرمحمد فردیاغوت که بیشتر حال و احوال یک برادر بزرگتر را برای شهید دارد تا داماد خانوادهشان، میگوید: «او را مثل معلم خود میدانستم. آن قدر دلنازک بود، زمانی که بینشان دلخوری کوچکی پیش میآمد، محمدرضا سریع ابراز ناراحتی و دلجویی میکرد.» یکی از بچهها لابهلای حرفهایش حرف زیبایی زد. گفت: «محمدرضا به زیارت رفته بود و قطعاً زیارتش قبول شده که اینطور به شهادت رسیده است.» درست میگفت. حتی نیت و نذرش هم قبول شده بود. امثالِ من، سالیان سال هم یک نذر را هر ساله ادا کنند، آن هم اگر توفیقش را داشته باشند، آخرش معلوم نیست چقدر مقبول حق واقع شود؛ اما محمدرضا به زیباترین شکل ممکن، در دومین هفته، نذر و نیتش آسمانی میشود. خدا همان زیارت هفتهی اول را درجا قبول کرده و پسندیده است که اینچنین او را در هفتهی دوم به آغوش کشید. دلم میخواست بود و در آغوش میگرفتمش. دلم میخواست دوست و رفیق من بود. چه انتظار بیهودهای! او کجا و من کجا!
شهید آرشام سرایداران
باید دل میکندیم از مدرسه ای که عاشق بچههایش شده بودیم. باید خودمان را پیشازظهر به مدرسهی شهدای شوش میرساندیم. به این امید که بتوانیم بعدازظهر در مراسم عمومیای که برای شهدای دانشآموز در شاهچراغ برگزار میشد حضور پیدا کنیم. در راه با همسفرم به این فکر میکردیم که با بچههای این مدرسه چطور مواجه شویم؟ چه بگوییم؟ چه کنیم؟ مگر با بچههای کلاس پنجمی چقدر میشود از شهادت و تروریستها حرف زد یا از ایشان خواست که در این مورد سخن بگویند؟ مگر چقدر میشود از ایشان خواست تا دربارهی همکلاسی و دوست شهیدشان حرف بزنند؟ مگر چقدر تحمل دارند این طفلان معصوم؟ یکی دو پیشنهاد پراکنده طرح کردیم با اینکه میدانستیم خوب نیستند. با یکی از معلمهای دوست و همکار در قم تماس گرفتیم تا راهنمایی کند. پیشنهاد خوبی داد. اما دست آخر آن را هم نتوانستیم به کار ببندیم. مدرسه متناسب با ساختمانش حیاط خوبی داشت و ساختمانی تمیز با نمایی از آجر.
وارد ساختمان و راهروی مدرسه که شدیم، تمام ایدهها و فکرهایمان را از یاد بردیم. دیوار سالن، روی تابلوهای اعلانات و ریسمانهایی که کشیده شده بودند، پر بود از نقاشیها، دلنوشتهها، انشاها و نامهها و پوسترهایی دربارهی آرشام. آرشام سرایداران، دانشآموز پایهی پنجم شهدای شوش که تا سال گذشته همراه با خانوادهاش، بهواسطهی شغل پدر در بندرعباس زندگی میکردند و پس از بازنشستگی پدر به شیراز میآیند. آرشام از پایهی چهارم در این مدرسه تحصیل خود را شروع میکند. حالا نه فقط بچههای پایهی پنجم، که از همهی دانشآموزان همهی کلاسها میتوانستیم نقاشی، پوستر و متن در مورد آرشام ببینیم. آن هم نه فقط دانشآموزان پسر. شهدای شوش مدرسهای دونوبتی (شیفت) است که هم دختران در آن تحصیل میکنند و هم پسران. دختران این مدرسه، احتمالاً بیآنکه تا پیش از این آرشام را دیده باشند و شناخته باشند، با آثارشان همدلی و ناراحتی خود را ابراز کرده بودند.
چه باید میگفتیم؟ حرفی برای گفتن نمانده بود. گفتنیها را بچهها پیش از آنکه ما از ایشان بخواهیم گفته بودند. نقاشیها را کشیده و پوسترهایشان را نصب کرده بودند. دیگر راهی و واژهای برای ما باقی نمانده بود. همانطور که سهراب سپهری گفته بود؛ ما هیچ، ما نگاه. به کارهای بچهها نگاه میکردیم و برای هنرمندیهایشان غرق در لذت و شوق بودیم. به ذهنمان رسید که اینجا فقط از بچهها بخواهیم کارهایشان را نشانمان دهند و خودشان آنچه را نوشتهاند برایمان بخوانند. زنگ تفریح در کنار بچهها بودیم. چقدر پرشور بودند! چقدر کودک! چقدر دلنشین! آن منطقه حدود سه هزار دانشآموز داشت و هممدرسهایهای آرشام حدود سیصدوپنجاه نفر از این هزار دستهگل را تشکیل میدادند. یکی از همکلاسیهای آرشام را در حیاط دیدم. برایم گفت که به آرشام، بهخاطر اینکه نمایندهی کلاس بوده، حسودی میکرده است، اما حالا دیگر خبری از حسودی نبود و دلتنگی جایش را گرفته بود. سر هر کلاسی، هر بار بیشازپیش به وجد میآمدیم. استعداد دانشآموزان شهدای شوش در نقاشی، طراحی، نگارش و انشا فوقالعاده است. در معرفت، مرام، درک و بلوغ فکری بعضیهایشان بی نظیرند. بهشخصه آنقدر از دیدن این همه ذوق و قریحه به هیجان آمده بودم که یکی از همکاران آموزشوپرورش از اعترافم به فوقالعادهبودن بچهها فیلم گرفت. معلمهای مدرسه باور نمیکردند حرف مرا که میگفتم بچههای این مدرسه یک سروگردن از بچههای تهران بالاترند. میگفتند: «ما تازه حس میکنیم خوب نیستند و هنوز از آنها راضی نیستیم.» به همت مدیر مدرسه، معلمهای تحصیلکرده و باسواد و دلسوز این مدرسه را راهبری میکنند. یکی از آنها آقای اسدی است. احتمالاً شما هم ایشان را در مصاحبههای ضبطشده دیدهاید و از همان صفحهی تلفن و رایانههای کیفی (لپتاپها) حس کردهاید چقدر این مرد نازنین و ستودنی است! ما که از نزدیک چند ساعتی را کنارشان بودیم این را بیشتر و با شاهدمثالهای عینی لمس کردیم. باید گفت خوش به حال آرشام بهخاطر چنین معلمی؟ یا خوش به حال معلمش؟ معلمش، در هفتهی گذشته، بارها عقدهی دل باز کرده و گریسته بود؛ اما هنوز هم پیدا بود که اگر کمی پا فراتر میگذاشتیم بند دلش میگسست و اشکش جاری میشد و ما چنین نمیخواستیم.
آقای اسدی امسال برای تدریس کلاس پنجم پافشاری میکند و از مدیر میخواهد جز کلاس پنجم، کلاس دیگری به او ندهد. سرانجام معلم آن کلاس میشود و در آخرین سالهای تدریسش معلم یک دانشآموز شهید.
آرشام سرایداران، دومین فرزند خانواده که یک خواهر بزرگتر و برادری کوچکتر به نام آرتین دارد، همانند محمدرضا دانشآموزی درسخوان بود. معلمش که میگوید از همهی بچههای کلاس یک سروگردن بالاتر بود، از همه نظر، به خاطر همین هم نمایندهی کلاس بود تا تکیهگاه کلاس باشد. محبت بچهها به او و اشکها و ناراحتیشان در نبودنش این مهربانی و برتری اخلاقیاش را برایمان ثابت کرد. خواهر آرشام بهتازگی در دانشگاهی در تهران قبول میشود و برای رسیدن به کلاسهای حضوری به آنجا میرود. دوازدهم آبان جشن عروسی خواهر است. آرشام برای این عروسی ذوق و شوق زیادی دارد. مادر آرشام از آقای اسدی برای سفرشان به تهران اجازه میگیرد. آرشام و آرتین بههمراه پدر و مادرشان راهی بازار میشوند تا در آخرین فرصتها خریدهای عروسیشان را انجام دهند. گویی به دلشان میافتد و هوای زیارت میکنند. وارد حرم میشوند.
آرتین با تمام کودکانگیاش میگوید که در حال بازگشت و رفتن بهسمت ماشینشان بودهاند که صدای شلیک میآید. اول پدرش تیر میخورد، بعد آرشام و مادر. خودش هم مجروح میشود. آرتین میماند و وابستگی شدیدش به پدر. دو داستان دستنوشتهی آرشام میماند که برای چاپشدنشان ذوق و شوق داشت و از مدیر مدرسهشان میخواست برای انتشار کتابهایش کمک کند و مدیر او را به بهترکردن و بیشتر نوشتن تشویق کرده بود. نام آرشام میماند که تبدیل میشود به نام کلاس پنجم مدرسهاش، «کلاس شهید آرشام سرایداران».
با این حال، با وجود بار غمی که ما فقط خود را برای ساعتی در مجاورت آن قرار دادیم و این بچهها در دل این فضا و از تنِ این هوا تنفس میکنند، خندهرویی و خوشخلقیشان مثالزدنی بود. در هر کلاسی که میرفتیم، بچهها با ادب، مهربانی و احترام با ما برخورد میکردند، با لبخند ما را میپذیرفتند، دست ما را میگرفتند، به ما محبت میکردند و ما را شیفتهی زیباییهای ظاهر و باطن خود میکردند.
نتوانستیم از مدرسه برویم. بیخیالِ مراسم بعدازظهر حرم مطهر شدیم و ترجیح دادیم ساعتهای بیشتری را در کنار بچهها باشیم. یکییکی کلاسها را رفتیم. از یکبهیک نقاشیها و دستنویسهای بچهها عکس گرفتیم و خواندیم. با خود میگفتیم: «کاش میتوانستیم بیشتر این بچهها را ببینیم و کنارشان باشیم.»
بچههای این مدرسه هم مانند مـدرسهی محمدرضا کشاورز رفتوآمـدهای زیاد مسئولان و خبرگزاریها را تجربه کرده بودند. صبح همان روز، پیش از آنکه ما برسیم، هیئت اداری مسئولان آنجا بودند. نمیخواستیم بیش از آن خستهشان کنیم. ساعت تعطیلی مدرسه هم نزدیک میشد. اگر میخواستیم باید خود را سریع به حرم مطهر میرساندیم تا بتوانیم چند دقیقهای زیارت کنیم و سر وقت سوار اتوبوس سیرجان شویم. مدرسه را ترک کردیم، با این امید که باز هم، زمانی دیگر لبخندهای این بچهها را ببینیم. با دلی سرشار از وجدِ بزرگمنشی بچهها و تلخی جای خالی آرشام، در بین نیمکتهای همکلاسیهای دوستداشتنیاش.
شهید علیاصغر لریگویینی
روستای چاه قوسکی شهر سیرجان استان کرمان حدود یک ساعتی از خود سیرجان فاصله دارد و مسیر، جادهای سراسر کویر است که گاه باغهای پسته و درختهای عجیبش را میشود دید. ما شب هنگام از شیراز حرکت کردیم و یکونیم بامداد به سیرجان رسیدیم. صبح، راهی چاه قوسکی شدیم. در مسیر فکر کردیم علیاصغر چه مسیر طولانیای را برای زیارت شاهچراغ طی کرده است! این همه راه از سیرجان را تا کرمان رفته است که زیارت کند و آخر...!
وارد روستا میشویم و تقریباً در آخرین ردیف از بناهای روستا، در آن انتها، به مدرسهی عشایری «کعبه»1 میرسیم. مستطیلی کوچک میان زمینی بایر و خالی از هرچیز. تنها چیزهایی که بهجز بنای کوچک مدرسه در آن زمین دیده میشود، چند درخت و تک سرسرهای آنطرفتر است. اینجا حیاط مدرسهی علیاصغر است؛ حیاطی که میشد سرسرههایی را که چند متر آنطرفتر از مدرسه گذاشتهاند در دل خود داشته باشد، یا فوتبالدستی مسجدی که در روستاست را، اما الان به هرچیزی شبیه است جز حیاط یک دبستان! محل بازیهای زنگ تفریح و فوتبالهای زنگ ورزشِ علیاصغر. دوستانش میگویند، معلمش هم، وقتی در بازی کسی به او پاس نمیداد، میرفت و بیرون از زمین میایستاد، به نشانهی گلایه و ناراحتی که چرا به من پاس نمیدهند. همینقدر بیآزار، همینقدر آرام و بیصدا، ناراحتیاش را نشان میداد.
زنگهای تفریح، کنار معدود درختهای روبهروی مدرسه مینشست و پای درختها را گود و اطرافش را زیبا میکرد. گمانم برای اینکه آب قشنگتر به آنها برسد و بماند. عاشق بازی با گِل بود؛ این را همکلاسیهایش بارها گفتند. همکلاسیهایی که هر کدام از یک پایهی تحصیلی بودند. از اول تا ششم دبستان و علیاصغر تنها دانشآموز کلاس دومی این مدرسه بود. کلاسهای مدرسهی سید احمد خمینی هر کدام حدود بیست دانشآموز داشت. مدرسهی شهدای شوش هم. ضمن اینکه در شهدای شوش نه فقط با کلاس آرشام، که با اکثر بچههای مدرسه دیدار داشتیم و صدایشان را شنیدیم. از آن همه شلوغی رسیدیم به مدرسهای که تنها پنج نفر در کلاس بودند و روی نیکمت عکس دانشآموزی که دیگر نیست. غم همهشان سنگین است. شهادت همهشان غم دارد، اما گمانم خیلی فرق میکند در کلاسی باشی که بیست همکلاسی داشته باشی و از یک روز به بعد، یکی از آن میان کم شود، با وقتی که تنها شش نفر باشی و دیگر یکی را نتوانی ببینی. جای خالی علی اصغر، پشت نیمکتش، خیلی به چشم میآمد؛ خالیتر از جای آرشام در کلاس شهید سرایداران و محمدرضا در کلاس 104.
سه شنبه، ظهر که می شود، علی اصغر به معلمش میگوید که میخواهد به سفر برود.
- کجا میخواهی بروی علی اصغر؟
- میخواهم بروم شیراز زیارت.
- برای من هم سوغاتی میآوری؟
- بله!
علی اصغر در راه، در حین رفتن، یا در خداحافظی پایان ساعت مدرسه به دوستانش وعدهی سوغاتی از شیراز را میدهد. به یکی از دوستهایش میگوید که برای خواهر و برادر کوچکتر او هم هدیه میآورد. گمان نمیکنم زمانی که من پایهی دوم دبستان بودم، اینقدر مرام و معرفت در وجود خود داشتم! هرجا رفتیم، هرچه باید میشنیدیم و میدیدیم روزیمان شده بود. برای رفتن سر کلاس علیاصغر اما دیگر یاد گرفته بودم که نیازی نیست به چیزی فکر کنم و برنامهی خاصی داشته باشم. اگر در مدرسهی شاهدِ محمدرضا کشاورز حرفهای گوناگون و رنگارنگ شنیدیم، در شهدای شوشِ آرشام نابغهها را دیدیم و عشق و محبتِ بیدریغ بچهها را، در مدرسهی کعبه، تنها شش دانشآموز در کلاس بودند که از این میان کوچکترین همکلاسی علیاصغر که کلاس اولی بود، علاقهای به هیچ حرفزدنی نداشت. باقی هم روایتهایشان شبیه به هم. مدرسهی عشایری کعبه جای صحبتکردن نبود. این را چشمهای سرخ و چهرهی درهمشکستهی مدیرمعلم مدرسه به وضوح بیان میکرد. مدرسهی کعبه، در میان زمینی خاکی، در انتهای روستای چاه قوسکی در میانهی کویرِ کرمان، جای خالی یکی از هفت نفر را فریاد میزند، با سکوت و خلائی سنگین. به نظرم شهدای دانشآموز شاهچراغ، از مظلومترین و معصومترین شهدای ایراناند. شاید به همان مظلومیت و معصومیت حضرت علیاصغر (ع)، عبداللهبن الحسن (ع) و قاسمبن الحسن (ع). شاید بعضیها این مقایسه را نپسندند و کسی را با ایشان قابل قیاس ندانند؛ اما من شبیهتر از ایشان به این شهدا کسی را نمیتوانم متصور شوم.
اگر شهادت هر شهید را بهواسطه مجموعهای از حسنخلقها و سلوکهای روحی و معنوی او بدانیم و از میان ویژگیهای ایشان یکی را برجستهتر از دیگران به حساب بیاوریم، با تمام وجود حس میکنم شهدای دانشآموز شاهچراغ بهسبب شدت عصمتشان شهید شدهاند. از این میان علیاصغر لری گویینی در قلهی این معصومیت و مظلومیت است. هر مؤلفهای از زیست و شهادت این کودک را ببینیم، در قیاس با شهیدان دیگر، بر عمق این معصومیت شهادت میدهد که بعضی را میتوان در اینجا گفت و بعضی را نه.
نهتنها در زندگی و شهادت، علیاصغر حتی بعد از شهادت هم مظلومتر از دیگر شهدای این واقعه است. من همانقدر که علیاصغر را دوست دارم، به محمدرضا و آرشام هم دل دادهام؛ اما اگر نگاهی به اخبار و گزارشهای انتشاریافته در اینترنت بیندازید، خواهید دید که اکثر مطالب و محتواهای منتشرشده دربارهی دو شهید دانشآموز شیرازی است. احتمالاً اینجا هم مثل زمین بازی فوتبال، علیاصغر بیسروصدا یک گوشه میایستد و نگاه میکند تا هر وقت به او پاس دادند، بازی کند و خودی نشان دهد، حال آنکه احتمالاً خیلی از گرهها به دستهای خودِ او باز میشوند و همبازیهای ما از همهجا بیخبرند.
علیاصغر کوچکترین شهید استان کرمان است. برعکس آرشام و محمدرضا در حرم دفن نشد و مزارش در گلزار شهدای سیرجان است. آه! زمانی که سراغش رفتیم، هنوز سنگ قبرش را نگذاشته بودند. سنگ مزارش بر سنگ شهیدِ همسایهی علیاصغر تکیه داده و خاک بهآرامی علیاصغر را پوشانده بود. چند نفری آنجا بودند که خاک را آب دهند و سنگ را بگذارند؛ اما سنگ بزرگ بود. علیاصغر، با آن قامت کوچک، قبری کوچکتر از همسایههای شهیدش برایش کفایت میکرد. عکس داخل قبر او را میتوانید پیدا کنید. قد کودکانهی علیاصغر را میتوان از آن تصویر بهخوبی تصور کرد. روز تشییعش، نه پدرش حضور داشت و نه برادرش اهورا. هردو مجروح در بیمارستان بستری بودند. پدرش گفته است:«از او که میپرسیدیم میخواهی چه کاره شوی، میگفت میخواهم قهرمان شوم، با دشمنان بجنگم.» حرف راست را باید از بچهها شنید. آرزوهای راست و صادقانه هم از تحقق دور نیستند، نه؟ علیاصغر قهرمان مظلومی شد که با دستهایی خالی مقابل تیرِ دشمن قرار گرفت. دشمنی که بیشازپیش قساوت و حقارتش بر ملا شد و ما، بیشازپیش شرمنده و شرمسار شهیددادنهایمان در خاک جمهوری اسلامی.
اینکه بگوییم هموطنی در مرزهای کشور یا در جنگ با دشمن به شهادت رسید یک حرف است، اینکه در خاک کشور خود، بدون اینکه جنگی باشد، آن هم در حرم امن الهی و کوچه و خیابانهایمان شهید بدهیم، یک درد است! اینکه مدرسهی عشایری کعبه یک تخته سیاه سالم برای نوشتن و یادگیری ندارد و تختهی کلاسشان مدام میافتد و از گرد گچها بچهها اذیت میشوند و زمین بازیشان بیابانی است خالی از هرچیز، درد است!
فراموش که نکردید گفتم همکلاسیها و همدورهایهای محمدرضا چقدر زلال بودند و خیلیهایشان درست شبیه شهیدی زنده بودند!
فراموش که نکردید از محبت و معرفت و مرام سرشارِ همکلاسیهای آرشام گفتم و از سکوت و سربهزیری و مظلومیت همکلاسیهای علیاصغر.
همهی این بچهها شاهدند، شاهد رفتار ما، شاهد کنشها و واکنشهای ما. محمدرضا کشاورزهای درسخوانی که آیندهی این کشورند، همانقدر آسمانیاند و هنوز هم در مدرسهی شاهد هستند. آرشام سرایدارانهای باحیا، سرآمد و بااستعداد هنوز هم در شهدای شوش هستند و علیاصغر گویینیهای معصوم در مدرسهی کعبه.
این روایت من بود، از شهادت کودکانی که بهخاطر عصمتشان شهید شدند و خونی که هنوز هم جاری است!
22 و 23 و 24 آبان 1401
پینوشت
مدرسهی ابتدایی دخترانه/ پسرانهی «کعبه» از مدرسههای دولتی واقع در شهر عشایری استان کرمان است.