سنجاب کوچولو یک مامان داشت که خیلی چیزها میدانست.
چون زیاد کتاب میخواند.
سنجاب کوچولو بین کوههای
بلند و درختهای جنگلی دنیا آمده
بود.
مادرش توی کتابخانه آدم زیاد دیده بود،
امّا خودش جز پرندهها،
خزهها، بلوطها
و قارچها چیزی ندیده بود.
او خیلی دوست داشت آدمها
را ببیند،
چون مامان میگفت
آنها چیزی دارند که موجودات دیگر
ندارند؛ عقل.
مادرش میگفت
عقل چیز خیلی مهّمی است.
عقل درست را از اشتباه معلوم میکند
و باعث نجاتیافتن از خطرات میشود.
سنجاب کوچولو یک روز با اجازهی
مادرش از کوه پایین رفت. آنجا خبری از جنگل نبود.
یک آدم بود که داشت خانه میساخت
و خانه میساخت؛
خانههای
جنگلی.
یک آدم بود که
تبر میزد و تبر میزد
و حصار میزد؛ حصارهای
چوبی.
یک آدم بود و یکعالمه
برّّه و گوسفند بیرون حصار بودند.
برّهها
و گوسفندها علف میخوردند و علف میخوردند.
زمین زیر علفها
خاکی بود.
یک عالمه خاک بدون سبزی پیدا بود.
سنجاب کوچولو ترسید.
اصلاً دلش نخواست به آدمها
و عقلشان نزدیک شود.
بدو بدو از علفها،
سبزهها و خزهها
دوید و بالا رفت.
توی راه به جنگل و تمام شدنش فکر کرد.
به آدمها
که از تمام شدن جنگل نمیترسیدند.
به جنگل که اگر نبود، ابر نبود باران نبود فکر میکرد.
به خاک و شنی شدن زمینها،
که مامان اسمشان را بیابان میگفت
فکر میکرد.
تا مامانش را دید با ناراحتی هر چه دیده بود را تعریف کرد.
مامان سنجاب کوچولو هم غمگین شد
به سنجاب کوچولو گفت:«بیا برویم آرزو کنیم.»
بعد با او از بلندترین درخت بالا رفت.
آن بالا زیبا بود.
مامانی دستش را بلندکرد و دعا کرد.
سنجاب کوچولو هم این کار را کرد.
مامانی با تمام قلبش خوب شدن و سبز شدن دنیا را آرزو کرد.
سنجاب کوچولو همین آرزو را از خدا خواست.
بعد دوتایی از درخت پایین آمدند
و میدانستند
آرزویشان اتفاق می افتد.