فیلو میخواست
آب بخورد. کرگدن هم تالاپتالاپ
دنبال او راه میرفت. ناگهان فیلو ایستاد.
خرطومش را توی هوا چرخاند و گفت:«اوه ... چه بوی بدی میآید!»
کرگدن دماغش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید وگفت: «اوه... چه بوی بدی میآید!»
یکهو خرگوشک را دیدند. خرگوشک نفسنفسزنان
گفت: « ماهیها. ماهیها لای زبالهها
گیر کردهاند! کنار برکه پر
از پلاستیک و قوطیهای فلزی و زباله
شده است. باید ماهیها
را نجات دهیم.»
سهتایی
بهطرف برگه دویدند. فیلو و کرگدن
توی آب رفتند و شروع کردند به جمع کردن زبالهها.
خرگوشک گفت: «من میروم
دنبال دکتر فیلا. شاید او بتواند ماهیها
را نجات دهد.» کمی بعد دکتر فیلا آمده بود. از این ماجرا غُصّه خورد
و گفت: «امروز شما دکتر برکه هستید. بهترین کار جمعکردن
این زبالههای خطرناک است.»
فیلو و کرگدن یادشان رفت چقدر تشنه بودند. حالا فقط یک چیز
دلشان میخواست؛ اینکه هیچکس
توی برکه زباله نریزد.