سنجابک با خوشحالی
توی جنگل راه میرفت. نزدیک درخت
بلوط، دوستانش را دید. خرگوشی، خرسی و زرّافه، با ناراحتی، کنار درخت نشسته بودند.
سنجابک پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتید؟»
خرگوشی گفت: من از خوردن هویج نارنجی خسته شدهام!
دلم یک هویج سبز میخواهد.»
خرسی گفت: «من خیلی تنها هستم. دلم میخواهد
توی این جنگل بچّهخرسهای
بیشتری باشند.
زرّافه گفت: «من دلم میخواهد
بتوانم مثل پرندهها پرواز کنم.»
سنجابک کمی فکر کرد. بعد ریزریز خندید و گفت: «با من بیایید.
یک جایی هست که تویش همهی
این چیزها ممکن است.»
خرگوشی، خرسی و زرّافه با هم گفتند: «راستی راستی؟»
سنجابک پرید و گفت: «راستی راستی!»
همگی دنبال سنجابک راه افتادند. از رودخانه رد شدند و به یک
کلبهی چوبی کوچک رسیدند. سنجابک
جلوی در کلبه ایستاد و گفت: «همینجاست.
دیروز خانم بزی اینجا را به من نشان داد. چیزهایی که میخواهید،
اینجا پیدا میشود.»
خانم بزی در را باز کرد. از دیدن آنها
خوشحال شد و گفت: «بچّههای
عزیزم، من اینجا را برای شما و دوستانتان درست کردم. بیایید تو.»
خرگوشی، خرسی و زرّافه با تعجّب وارد کلبه شدند. داخل
کلبه پر از قفسهی کتاب بود. خرگوشی
گفت: «اینجا که هیچ هویجی نیست!»
خرسی گفت: «هیچ بچّهخرسی
هم نیست!»
زرّافه گفت: «هیچ زرّافهای
هم نیست. اینجا هم نمیتوانم
پرواز کنم!»
سنجابک گفت: «خانم بزی میگوید،
توی دنیای کتابها همهچیز
ممکن است. چطور است امتحان کنید؟»
خرگوشی، خرسی و زرّافه مشغول گشتن لابهلای
کتابها شدند. چند دقیقه بعد،
صدای شادی و خندهی آنها
کلبه را پر کرد. خرگوشی چند کتاب برداشت و گفت: «هویجهایی
را که توی این کتابها
میبینم، تا حالا هیچ جایی ندیده
بودم! کاش میشد بقیهی
خرگوشها هم اینها
را میدیدند.»
زرّافه با خوشحالی
گفت: «توی کتاب هم میشود
پرواز کرد و هم میشود شنا کرد. تازه،
هرجایی هم میشود رفت. دلم میخواهد
برای همهی دوستانم اینها
را تعریف کنم.»
خرسی گفت: «خُب، اینکه کاری ندارد. به همهی
حیوانات خبر میدهیم که خانم بزی توی
جنگل کتابخانه درست کرده است.»
سنجابک دمش را تکان داد و گفت: «عالی است! پس بیایید
زودتر راه بیفتیم. میتوانیم
فردا دوباره به کتابخانه بیاییم.»
همگی با خوشحالی
رفتند تا این خبر را به دوستانشان بدهند.